نگرش آدمی

مقدمه   

باورها و اعتقادات انسان قابل تغییرند. اگر چه تغییر دادن باورها کار ساده‏ای نیست، امّا امکان‌‏پذیر است. تمام مشکلات بشر از آنجا آغاز می‌شود که انسان‌ها به جای اینکه خداوند را ببیند و پرستش کنند، دوستانى را اختيار می‌کنند و به امید یاری آن‌ها خدای خود را فراموش می‌کنند. علت اصلی آن فقط نداشتن باورِ درست است. زندگی این گونه انسان‌ها، همانند داستان عنکبوت است که خانه‌ای ساخت و اگر در می‌یافت، سست‌ترین خانه‌ها خانة عنکبوت است. «مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاء كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنكَبُوتِ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ»؛ داستان كسانى كه غير از خدا دوستانى اختيار كرده‏اند، همچون عنكبوت است كه خانه‏اى براى خويش ساخته و در حقيقت اگر می ‏دانستند سست‏ترين خانه‏ ها همان خانه عنكبوت است. (سوره عنکبوت، آیه ۴۱)

بینش و نگرش انسان به خود و جهان، تأثیرِ شگرفی در چگونگی زندگی انسان و تعامل با رخدادها و وقایع روزمره دارد. اگر انسان به خداوند اعتقاد داشته باشد و باورهای او به پروردگارش قوی باشد، آثار این باور قوی در زندگی او چنین خواهد بود که خداوند را مالکِ هستی می‌داند که از روی رحمانیت و رحیمیت، آفریده‌ها را آفریده و به هدفی حکیمانه آن را پرورش و ربوبیت می‌کند تا هر موجودی به کمال بایسته و شایسته‌اش برسد. بر این اساس، معتقد به قوانین الهی در جهان و تاریخ و جامعه می‌شود و به سنت‌های الهی گردن می‌نهد و ضمنِ انجام تکالیف و وظایف عبودیت، نسبت به رخدادها و وقایعِ جهان، صبر پیشه می‌کند و خود را در چارچوب خواسته‌های الهی قرار می‌دهد تا این گونه رضایت خداوندگار را به دست آورده و اهدافِ آفرینش را در خود و جهان تحقق بخشد. باورها و اعتقادات ما مشخص‏کنندة میزان بهره‏مندی‏مان از توانایی‏هاست. باورها نقشی عمیق و فوق‌العاده در زندگی انسان‌ها دارد.

مردم طي تجربه‌های روزمره، درونِ فضاها يا سطوح مختلف تعبيري خود در حركتند. در واقع تجربيات آن‌ها در قالب‏هاي فكري متعلق به خودشان تعبير و تفسير مي‏شوند. در هر سطح يا فضاي تعبيري، جهان به گونه متفاوتي تفسير مي‏شود. بايد دانست كه قالب‏هاي فكري، واقعياتي انرژي‏‌زا و داراي قدرت‏هاي متفاوتي مي‏باشند. اين قالب‏ها به‌واسطه انرژي يا اهميتي كه فرد به آن‌ها مي‏دهد، تغيير مي‏كنند. از طرفي عادت‌های فكري ما نيز پديدآورنده، شكل‏دهنده و حافظ قالب‏هاي فكري مي‏باشند. برخورداري قالب‏هاي فكري از نيروي عاطفه، به آن‌ها قدرت بيشتري مي‏بخشد.

باورها یا اعتقادات، مجموعه‌ای از افکار هستند كه به زندگي، معنا می‌بخشند. باورها، ادراك ما را از هستي می‌سازند. چنین تصوّر می‌شود که باورها، نقش فرماندهی در مغز دارند و زماني كه فكر می‌كنيد که امری درست است، باور شما، به مغز، فرمان می‌دهد تا به دنبال آنچه باشد كه از اعتقادات شما، حمایت كند. ایدئولوژی، مجموعه‌ای از نظرات، باورها و نگرش‌هاست. این تعریف، از نظر اجتماعی، نسبی است.

امروزه روان‌شناسان، مشاوران و جامعه‌شناسان به طور قابل قبولی، نقش باورها و اعتقادات را در زندگی انسان اثبات کرده‌اند و تأثیر آن‌ها را در جنبه‌های متفاوت زندگی فردی و اجتماعی نشان داده‌اند. انسان بر اساس باورها و اعتقاداتش می‌اندیشد و رفتار می‌کند. باورها می‌توانند اندیشه و عملِ انسان را شکل و جهت دهند. امّا آنچه مهم به نظر می‌رسد این است که کدام دسته از باورها و نگرش‌ها هستند که می‌توانند نقشِ مثبتی در زندگی انسان ایفا کنند و باعث شوند که کیفیت اعتقادات و زندگی انسان افزایش یابد. آیا تمامی باورها توان به دوش کشیدن چنین رسالتی را دارند؟ آیا همه باورهای انسان سبب بهتر شدن زندگی می‌شوند؟ حقیقت این است که باورها و اعتقادات غلط نیز وجود دارند که بخشی از فضای فکری عده‌ای از کنشگران را تشکیل می‌دهد. امروزه بعضی از این باورها را می‌توان دید که به شکل خرافات در افکار و اذهان مردم رسوخ کرده است. باورها و اعتقادات نادرستی که می‌تواند با جدا کردن انسان از زندگی واقعی و علّت وقایعی که در آن زمینه اتفاق می‌افتد، به نوعی باعث گسترش تقدیرگرایی و رخوت و انفعال ناشی از این دیدگاه شود. اگرچه باید اذعان کرد که تمیز و تشخیص این باورها، نیازمند تفکّر و توجه به ویژگی‌های فرهنگی یک جامعه است. برای مثال اگر حیوانی را در آب بیندازید، سرانجام راهِ نجات خود را پیدا می‏کند و جان سالم به در می‌برد. ولی اگر یک انسان را که شنا کردن نمی‌داند در استخری بیندازید، چه اتفاقی برای او می‏افتد؟ بله او غرق می‏شود. چرا چنین است؟ چرا یک حیوان می‏تواند خودش را نجات دهد ولی یک انسان غرق می‏شود؟ آری چون انسان براین باور است که غرق خواهد شد، امّا آن حیوان هیچ‏گونه باوری ندارد، بنابراین با غریزة خود شنا می‏کند.

شاید عجیب باشد ولی هرگاه ما به وقوع چیزی اعتقاد داشته باشیم، آن مسئله اتفاق می‏افتد. باورهای ما، انتخاب‏هایمان را مشخص کرده و جهانی را که در آن زندگی می‏کنیم شکل می‏دهد. هر آنچه که ما آن را باور داشته باشیم، به حقیقت می‏پیوندد، زیرا ما انسان‌ها بر اساس اعتقادات و باورهایمان عمل می‏کنیم. این خود ما هستیم که ارزش‏های خودمان را مشخص کرده و چارچوب‏ زندگی‏مان را تعریف می‏کنیم. دانش ما نیز از باورها و اعتقاداتمان نشئت گرفته است؛ ما از طریق صافی‌ای که بر پایة باورها و اعتقاداتمان استوار است، در جهان می‏آموزیم و یاد می‏گیریم. اغلب ما هرگاه چیزی با اعتقاداتمان سازگار باشد، آن را راحت‏تر می‏پذیریم و بر اساس آن عمل می‏کنیم و واقعیت‏ها و حقایقِ جدید را که بر اساس اعتقاداتمان نبوده و باورهایمان را زیر سؤال می‏برند، رد می‏کنیم. شاید هیچ نیرویی قدرتمندتر از نیروی ایمان و اعتقاد شخص وجود نداشته باشد. این نیرو هم خلاق و هم ویران‏کننده است. باورها و اعتقادات ما میزان بهره‏مندی‏ از توانایی‏هایمان را مشخص ‏می‌کنند. مثلاً چقدر باور دارید که دارای ذهنِ خلاق هستید؟ کدام استعدادها را در خود باور ندارید؟ اعتقاد و باور شما در مورد انسان و زندگی ظاهری چیست؟ آیا به توانایی‏های باطنی خود اعتقاد دارید؟ و...

رابطه باورها و اعتقادات با جریانِ خلاق روح

هر چيزي را كه عميقاً باور داشته باشيد به واقعيت تبديل می‌شود. شما آنچه را كه می‌بينيد باور نمي‌كنيد، بلكه آن چيزي را می‌بينيد كه قبلاً به عنوان باور انتخاب كرده‌ايد. پس بايد باورهاي محدود كننده‌ای را كه مانع موفقيت شما هستند شناسايي كرده و آن‌ها را از میان بردارید. باورها و اعتقادات محدودکننده، مانند سحر، جادو، طلسم، قفل‏ها و زنجیرهایی هستند که بر توانایی‏های ذهنِ انسان، اثر مخرّب می‌گذارند. به یاد داشته باشید که ذهنِ انسان هدایت‏کننده انرژی خلاق و روحِ انسان، تحقق‏بخش قصدها و خواسته‏های دنیوی، باطنی و معنوی اوست، امّا باورهای غلط و محدودکننده، منبعِ انرژی خلاق را از دسترس انسان دور می‏کند و اجازه نمی‏دهد که او از تمامی امکانات و توانایی‏های خود بهره جوید؛ این مطلب تأییدی بر این جمله است که «از ماست که بر ماست.»

باورهای دینی افراد با سبکِ زندگی آنان در ارتباط است. این افراد بر اساس سلیقه و انتخاب خود، شیوه‌ای را برای زندگی انتخاب کرده‌اند که با باورهای آن‌ها رابطه دارد. در واقع خواستار رفاهِ نسبی در حد شئون و دوری از اسراف هستند. این مردم سعی می‌کنند در شیوة زندگی‌شان نیز از باورهای که آموخته‌اند استفاده کنند. این افراد در برخورد با دیگران به باورها و آموزه‌هایی همچون احسان و نیکوکاری، کمک به همنوع، احترام به بزرگ‌ترها، دستگیری از نیازمندان، رعایت اعتدال، احترام به حقوق دیگران، ‌حفظ حریم مَحرَم و نامحرم و ... را به زعم خودشان عمل می‌کنند. نبود نظارت اجتماعی و قضاوت، عدم ترس از دست دادن منزلتِ اجتماعی و ... فاصلة بین شخصیتِ حقیقی افراد و نقشی که در جامعه ایفا می‌کنند را گسترش می‌دهد؛ به عبارت دیگر هر چه جامعه منحرف‌تر باشد، افراد در روابطِ اجتماعی خود تظاهر بیشتری کرده و از رفتارهای کاذب بیشتری استفاده می‌کنند تا بدین طریق، بیشتر مورد تایید اطراف خود قرار بگیرند و البته این می‌تواند زنگِ خطری برای مردم باشد .

پشت همه خرافات، تمایل به داشتن کنترل و قطعیت بیشتر وجود دارد. ما به دنبال یک قانون یا توضیح برای علت اتفاق افتادن چیزها هستیم. انسان، همواره باورهای دینی خود را به گونه‌ای با همه چیز گره می‌زند. کارها، امتحان‌های الهی، موقعیت‌هایی که دوست دارد، تمامی این‌ها صرف‌نظر از میزانِ آمادگی یا عملکرد خودمان، می‌تواند متاسفانه موجب پدید آمدن افکار خرافی در انسان‌ها شود. در حقیقت انسان با نداشتن درک صحیح از واقعیت‌ها، باورهای زیبا و باشکوه خود را به خرافات بدل می‌کند. خرافات باعث می‌شود مردم به غلط فکر کنند که یک کار دیگر برای نزدیک کردن خود به آن نتیجه‌ای که می‌خواهند را انجام داده‌اند.

مهمترین فوایدی که از افکار یا رفتارهای خرافی مثل برداشتن یک شیء یا پوشیدن لباسی که به نظرمان برایمان شانس می‌آورد نصیب ما می‌شود، احساس امنیّت و اعتماد است. اگر فکر می‌کنید چیزی درکارهایتان کمکتان می‌کند، پس حتماً کمکتان خواهد کرد. اعتقادات قدرت اعجاب‌آوری دارند. اگر نتیجه فقط بر اساس شانس باشد، اعتقادات دیگر تاثیری نخواهند داشت، امّا وقتی عملکردِ شما عاملِ مهم در نتیجه باشد، افکارِ خرافی انرژی بیشتری به شما خواهد داد؛ زیرا افکارِ خرافی می‌تواند یک اثر روانی واقعی داشته باشد. مثلاً اگر وقتی یک پیراهنِ خاص را می‌پوشید، همه چیز خوب پیش می‌‌رود، اگر این عمل کمکتان می‌کند که اضطراب را از خودتان دور کنید و افکارِ مثبت را در خود تقویت ‌کنید، اشکالی ندارد، امّا اشکال کار اینجاست که اگر آن شیء یا هر چیز دیگری که برایتان تا به حال شانس ‌آورده است را گم کنید، این طرز تفکّر جلوی عملکردتان یا خوشبختی‌تان را می‌گیرد. زیرا واقعیت این است که خرافات می‌توانند اثری منفی در زندگیمان بگذارند، به خصوص اگر با یک عادت بد، مثل قمار همراه بشوند. اگر قمار بازی هستید که باور دارد می‌تواند شانس بیاورد، این باور باعث ایجاد مشکل می‌شود. خرافات ترس‌آور هم ممکن است در زندگیمان ایجاد مشکل کرده و اضطراب‌های زیادی برایمان به ‌وجود آورد. مثلاً آن‌هایی که از سیزدهم ماه می‌ترسند و به‌خاطر آن روز پروازشان را عوض می‌کنند یا قرار ملاقاتشان را برهم می‌زنند. این نوع خرافات هیچ فایده‌ای دربرندارد. به طور کلی زنان خرافاتی‌تر از مردها هستند. خانم‌ها معمولاً بیشتر دچار اضطراب می‌شوند یا حداقل می‌توان گفت، بیشتر به‌خاطر این اضطراب‌ها نزدِ متخصص می‌روند. گرچه متغیرهای شخصیتی عاملِ مهمی در ایجاد خرافات نیست، امّا شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد، اگر نسبت به آدم‌های عادی مضطرب‌تر باشید، احتمال اینکه خرافاتی‌تر باشید بیشتر است.

منبعِ کنترل ما، می‌تواند عاملِ مهمی در خرافاتی بودن‌مان باشد. اگر یک منبعِ کنترل درونی داشته باشید، باور خواهید داشت که مسئول همه چیز هستید؛ باور خواهید داشت که مسئولِ سرنوشت خود هستید و می‌توانید موجب بروز اتفاقات شوید. اگر منبع کنترلتان بیرونی باشد، این زندگی است که اتفاقات را برای شما به‌ وجود می‌آورد. آن‌هایی که منبعِ کنترلشان بیرونی است، بیشتر خرافاتی هستند و دلیل آن هم این است که می‌خواهند قدرت بیشتری روی زندگیشان پیدا کنند. یک دلیل اینکه زن‌ها بیشتر از مردها خرافاتی هستند این است که زن‌ها حتی در جامعة امروزی تصور می‌کنند که نسبت به مردان تسلّط کمتری بر سرنوشتشان دارند.

 نکتة دیگر اینکه، مطالعات نشان می‌دهد که هوش، تاثیر چندانی بر خرافاتی شدن افراد ندارد. به‌طور‌کلی، خرافات، مثل سایر آیین‌ها، می‌تواند بخشی از فرهنگِ جامعه شود؛ می‌تواند به نزدیک کردن آدم‌ها به همدیگر کمک کند. اکثر آدم‌های خرافاتی، آدم‌هایی بسیار عادی هستند. آدم‌ها به آسانی تن به تغییر باورهایی كه طی سالیان دراز به دست آورده‌اند، نمی‌دهند. یكی خود شما، اگر الان كسی بیاید و به شما بگوید كه عقیده شما دربارة فلان چیز غلط است، با او شروع به بحث می‌كنید تا بگویید عقیده‌تان درست است و عقیدة خود را به طرف مقابل قالب كنید. باورهای ما گاهی كاری به باورهای بقیه ندارند؛ یعنی با هم دچار تداخل نمی‌شوند، امّا همیشه هم این‌طور نیست. گاهی چیزهایی كه ما به آن‌ها اعتقاد داریم با چیزهایی كه اعتقاد دوستمان است در تضاد قرار می‌گیرد. مثلا نظر شما و دوستتان دربارة یك دوستِ دیگر با هم یكی نیست؛ این باعث چالش و تضاد بین شما می‌شود. زمان می‌گذرد و تضاد همچنان می‌ماند و فاصله ایجاد می‌كند و شما بعد از ماه‌ها تازه می‌فهمید، نظر دوستتان درست و نظر شما اشتباه بوده است.

حوادث و اتفاقات بیرونی را، هر کس با توجه به باورها و بینش‌های خود و به طور خودکار تفسیر و توجیه می‌کند، لذا بسیاری از انسان‌ها، این‌گونه باور دارند که آنچه در درونشان می‌گذرد، از اراده‌یشان خارج بوده و نمی‌توانند در آن دخل و تصرفی بکنند. باورهای انسان‌ها شکل‌دهنده و تنظیم‌کننده رفتارِ آدمی است؛ در طول عمر شکل گرفته، ساخته شده و قالب‌بندی می‌شوند، ولی باورهای ساخته شده از بدو تولد تا ۵ سالگی، از اهمیت بسیارحیاتی برخوردار می‌باشند؛ چون در این دورة ۵ ساله، بچه به شدت به مادر، پدر و اطرافیان وابسته بوده و بدون اینکه مفهوم خوبی یا بدی را بداند و بدون اینکه توانایی فهم و شناخت مفاهیم را داشته باشد، راهنمایی‌ها، فرمان‌ها، تنبیهات و تشویقات و هشدارهای متعدد و بی‌شمار مادر و اطرافیان را دریافته و کلیه آن‌ها را ضبط می‌کند. به علاوه هر چه از سوی مادر و اطرافیان ظهور و بروز می‌کند، از راه شنیدن، دیدن، لمس کردن، عملکرد و یا ناظر بر رویدادها و امور جاری زندگی، رسوم سنن، آیین، آداب و عادات، دین و مذهب و مراسم مربوط به آن‌ها و... جملگی و بی‌کم و کاست و دقیقاً در ذهنِ کودک ضبط می‌گردند.

موقعیت کودک، نیاز حیاتی او به مادر و پدر، ناتوانی او در فهم و درک معانی در این دوره، تصحیح و توضیح را برای او غیرممکن می‌سازد، لذا کلیة امور و جریان‌ها را حقیقت محض پنداشته و ضبط می‌کند. این نوارهای ضبط شده در طول زندگی وجود داشته و هیچ کس نمی‌تواند آن‌ها را از مغزِ خود پاک سازد و این نوارها همیشه آماده باز نواختن هستند. این باز نواختن در تمامِ عمر، دارای نفوذی بسیار مقتدرانه است. باورها و اعتقادات ساخته شده در این دوره از اهمیت خاصی برخوردار می‌باشند؛ چرا که باورهای بعدی، تحت تأثیر باورهای اولیه قرار می‌گیرند. در بسیاری از افراد، قالب‌ها و باورهای فکری ۵ سالة اولیه، بدون تغییرات اساسی، حتی بعضاً به صورت تعصب‌آمیز، راهنما و الگوی آنان در طول عمرشان می‌گردد.

بنابراین فرمان‌ها، هشدارها، راهنمایی‌ها، تنبیه‌ها، تشویق‌ها و ... در مغزِ کوچکِ کودک ضبط می‌شوند که بیشتر این‌ها در چارچوب کلمات: نکن، بکن، هرگز، هیچ‌وقت، همیشه، یادت نرود و ... است. بسیاری از ما تحت تأثیر گفتار، کردار و تلقین‌های منفی مستقیم و غیرمستقیم اطرافیانمان، مخصوصاً مادر و پدر هستیم و از کودکی می‌آموزیم که زندگی سخت، دشوار و بی‌رحم است؛ زندگی فناپذیر است؛ متأسفانه این باورهای منفی، در بسیاری موارد و در بسیاری از انسان‌ها، تا آخرِ عمر باقی می‌مانند. با توجه به مطالب فوق، باورها و اعتقادات انسان‌ها از بدو تولد و از زمانی ساخته و پرداخته می‌شوند که شخص هیچ‌گونه حقِ انتخابی نداشته و توانایی نظر دادن و یا دخل و تصرف در آن‌ها را نیز ندارد. باورها و اعتقادات بعدی نیز تحت تأثیر باورهای اولیه قرار دارند. باورهای اساسی و اولیه ما زمانی شکل می‌گیرند که قدرتِ تشخیص، حتی خوب را از بد، زشت را از زیبا، سود را از زیان و مفید را از ضرر نداشته‌ایم! بدون توجه به اینکه از کجا آمده‌ایم ... دورانِ کودکی‌مان چگونه سپری شده ... و چه دشواری‌هایی پشت سر داشته‌ایم .

شما می‌توانید با رعایتِ اصولی، از خود انسانی موفق، آرام، شاد، تندرست، جذاب، دانا و توانا. مثبت‌اندیش و سرشار از شور و شوق ساخته و انسانی جدید با شخصیت کاملاً متفاوت با گذشته داشته باشید. روان‌پزشکان معتقد هستند که اندیشه‌ها و باورهای ماست که کیفیتِ زندگی ما را می‌سازند. اندیشه‌ها و پندارها، به وسیله پیام‌های شیمیایی (Neuropeptides) در سراسر بدن جریان پیدا می‌کنند، به طوری که هر فکری که از ذهن ما می‌گذرد، در یک چشم بر هم زدن بر ترکیبات شیمیایی بدن تأثیر می‌گذارد و بعد از هر اندیشه‌ای، احساسی در بدن تولید می‌شود. هر کسی در هر روز بیش از ۶۰۰۰۰ فکر می‌تواند داشته باشد، لذا وقتی افکار مثبت یا منفی در ذهن تکرار شوند، با توجه به ارتباط دائمی میان ذهن و جسم، اثرات مثبت (ایمن) یا منفی (ناایمن) آن بر جسم، به صورت دائمی ادامه پیدا می‌کند. وقتی اندیشه‌های منفی را در سر داریم، آن‌ها را خواسته یا ناخواسته در هر روز چند هزار مرتبه تکرار می‌کنیم، در نتیجه :

1- افکارِ منفی قوی‌تر می‌شوند؛

2- جای بیشتری در ذهن به خود اختصاص می‌دهند.

در نهایت، تمام بخشِ تولید فکر را تحت نظارت خود می‌گیرند و به مجموعه افکارمان، ماهیتی منفی می‌دهند. با این روند، بخش عظیمی از توانایی‌های (بالفعل و بالقوه) خود را ناتوان ساخته و بیهوده هدر می‌دهیم. جالب اینجاست که هر فکری که می‌کنیم (مثبت یا منفی) بیشتر از حواس پنج‌گانه در «ضمیر ناخودآگاه » اثر می‌گذارند، لذا می‌بایست مراقبِ اندیشه‌های خود باشیم و سعی کنیم فقط اندیشه‌های مثبت و سازنده را که سیستم ایمنی بدن را تقویت کرده و باورهای ما را عالی می‌سازند، در ذهنِ خود تکرار کنیم. پژوهشگران، در مسیر کشف چگونگی روند تشکیل باورهای انسانی، به کشف بزرگ‌تری نایل آمدند و آن، کشفِ قدرتِ خارق‌العاده و نیروی بی‌کران و نامحدود «ضمیر ناخودآگاه» در انسان‌ها بود. در اعماق ضمیر هر انسانی، دریایی از هوش، ذکاوت، خرد، توانایی و دانایی نامحدودی قرار دارد. همة انسان‌ها، در پهنة اقیانوسی از ثروت‌های بی‌کران به سر می‌برند و قادر هستند از موهبت‌های بی‌نهایتی که درون‌شان وجود دارد و از قدرت و توانایی‌های نامحدود ذهنی خود بهره‌مند شوند و با استفاده از نیروی شگفت‌انگیز و سحرآمیز درون، به آسانی به سعادت، آرامش باطنی، شادابی، تندرستی، ثروت و به نور و عشق و زیبایی برسند و از بدی‌ها، زشتی‌ها، حسادت‌ها، پریشانی‌ها، افسردگی‌ها و به طور کلی خود را از امراضِ ذهنی و جسمی دور سازند. «ضمیر ناخودآگاه»، از چنان نیرویی برخوردار است که می‌تواند کلیة مسائل احساسی، عاطفی، مالی و تندرستی انسان را به آسانی حل کند. «ضمیر ناخودآگاه»، یک قدرت خارق‌العاده، یک گنجِ بی‌پایان و یک نیروی نامحدودی است که همه انسان‌ها از آن بهره‌مند هستند. بنابراین، توانایی و امکانات افراد نامحدود بوده و از این بابت، هیچ‌کس بر کس دیگری برتری ندارد، ولی این نیروی بی‌کران، مثل شمشیر دو لبه است که اگر درست استفاده کنیم، زندگی عالی و باشکوه، سعادتمند و ... خواهیم داشت. در حالی که بیشتر مردم، به علت عدم شناخت از قدرتِ واقعی ضمیر خود و به دلیل استفادة ناصحیح و غیرمعقول و منفی از آن، زندگی نامطلوب توأم با نگرانی، اضطراب، درد و مرض، فقر و نداری، نکبت و ... برای خود تدارک می‌بینند. برای اینکه بدانیم «ضمیر ناخودآگاه» خود ما، چقدر قدرت دارد، فقط به ذکر این نکته اشاره باید کرد که «ضمیر ناخودآگاه» بیش از 70 میلیارد سلول بدن را دقیقاً تحت کنترل داشته، هزاران امور دیگر مربوط به سلول‌ها را، لحظه به لحظه و بدون درنگ و استراحت و در تمام مدت شبانه روز کنترل و تحت نظارت دقیق خود دارد و یا در هر لحظه، میلیون‌ها سلول از قسمت‌های مختلف بدن می‌میرند و میلیون‌ها سلول جدید جایگزین آن‌ها می‌شوند که همگی با نظارت و کنترل و تصمیم مستقیم «ضمیر ناخودآگاه» صورت می‌پذیرد.

«ضمیر ناخودآگاه»، کارگاه ساخت باورهاست. باورها (اعتقادات) مهمترین عنصرِ ذهن هستند، چون رفتار و کردار ما تحت تأثیر احساساتمان قرار دارند، احساسات ما تحت نفوذ افکار و اندیشه‌های ما هستند، افکار و اندیشه‌هایمان، ناشی از باورهایمان می‌باشند، باورهایمان در «ضمیر ناخودآگاه» ساخته می‌شوند. ضمایر «خودآگاه» و «ناخودآگاه» به وسیلة حواس پنج‌گانه و تفکّر، تلقین، تصور و تجسم (حس ششم) با دنیای خارج ارتباط برقرار می‌سازند. هر مطلبی که به وسیله حواسِ پنج‌گانه، تصوّر، تجسّم و تفکّر دریافت می‌شود به این ضمایر، منعکس می‌گردند:

۱) ضمیر «خودآگاه» با توجه به دانش، اطلاعات، تجربه‌ها، تعقّل و استدلالش، مطالب و موارد دریافتی را مورد مداقه قرار می‌دهد و با توجه به باورهای هر شخص، نسبت به موارد مختلف دریافتی، تصمیم‌گیری کرده و جهت اجرا و اقدام، به «ضمیر ناخودآگاه» منعکس می‌سازد. توضیح عمل مشاهده، تجربه آموزی، دانش اندوزی، استدلال، تعقّل و ... به وسیلة «ضمیر خودآگاه» صورت می‌گیرد.

۲) «ضمیر ناخودآگاه»، مطالب و موارد دریافتی را بدون پردازش و تعقّل و استدلال، عیناً ضبط می‌کند. مثلاً اگر مستقیم با «ضمیر ناخودآگاه» ارتباط برقرار کرده و بگوییم ۲۲ مساوی است با هفت، عیناً آن را ضبط می‌کند. اگر مستقیم از آن سؤال کنیم که ۲۲ مساوی است با چند؟ ضمیر ناخودآگاه آنچه را قبلاً ضبط کرده به ما جواب می‌دهد: هفت. در حالی که ضمیر خودآگاه به علت دارا بودن دانش، استدلال و تعقّل، جواب می‌دهد که ۲۲ می‌شود چهار! در حقیقت، ضمیر ناخودآگاه با وجود داشتن قدرت فراوان و نامحدود، مثل بچه‌ای می‌ماند که هر چه بگویی و یا دستور بدهی، بدون تفکّر، تعقّل و پردازش، ضبط کرده و حتی امکانات اجرایی آن را هم فراهم می‌سازد. یا مثل خودرویی که اگر گاز بدهید راه می‌افتد، بدون اینکه بداند چگونه راه می‌افتد و به کجا می‌رود! چگونه می‌توانیم از قدرت خارق‌العاده و بی‌نظیری که در درون همه انسان‌ها قرار دارد، بهره‌برداری منطقی و معقول داشته و چگونه می‌توانیم با تسلّط بر آن، انرژی و امکانات نامحدود آن را، در رسیدن به اهداف آرمان‌های خویش و ساختن زندگی بسیار شایسته، عالی و بسیار مطبوع به کار گیریم. چگونه می‌توان با راهنمایی علمی و عملی، به سلامت ذهن دست یافت و با بهره‌گیری از حد اعلای توانمندی‌هایمان، زندگی خود را به حداکثر نشاط، شادمانی، تندرستی و شعف برسانیم؟

نخست باید بدانیم، انسان دارای توانایی‌های خاصی است که می‌تواند با قدرتِ تجزیه و تحلیل و پردازش، «ضمیر ناخودآگاه» خود را، پالایش کرده و با به کارگیری، تصور و تجسمات ذهنی دلخواه، تفکّر و اندیشه‌های عالی را در «ضمیر ناخودآگاه» خود قرار داده و آن‌ها را در مسیر اهداف خود قرار دهد. برای مثال یک روش برای پاکسازی «ضمیر ناخودآگاه» ورزش کردن، روزه‌داری، مراقبه، خواندن ذکر و .... است. اگر انسان بتواند در محیطی آرام، ذکرهایی را به صورت تکراری و با آهنگ خاصی بگوید؛ با گذرِ زمان قادر خواهد بود که ذهنِ مغشوش خویش را پالایش کند و زندگی استرس‌زا را به زیبایی تبدیل کند. بسیار خوب است خود را عادت بدهیم، چندین بار در روز ورزش کنید و زمان‌هایی را برای مراقبه بگذارید. اگر بتوانید برای هر روز این کارها را انجام بدهید، عیناً خواهید دید که در «ضمیر ناخودآگاه» شما ضبط می‌شوند.

بر اثر تکرار و ضبط این اعمال، «ضمیر ناخودآگاه» به گمان اینکه مطالب تکراری مورد نظر و دلخواه ماست و یا مطالب جهت اجرا از سوی ضمیرِ خودآگاه، منعکس می‌گردند، تحت تأثیر تکرار، تکرار، تکرار، تکرار.... باورهای خود را به آرامی تغییر می‌دهد و باورهای جدید خود را در مسیرِ مفاهیم و مطالب تلقینی و یا تصوراتِ ذهنی، اندیشه‌های سازنده و مثبت، قرار داده و باورهای جدید را هم اجرا می‌کند. هر چه پیام‌ها، علامت‌ها، بیشتر تکرار شوند، «ضمیر ناخودآگاه» زودتر عمل کرده و باورها را سریع‌تر تغییر می‌دهد. باید توجه داشته باشیم که «ضمیر ناخودآگاه»، تکرار نمی‌شود، مثلاً اگر جمله‌ای را ۱۰۰۰ بار تکرار کنیم «ضمیر ناخودآگاه» آن را ۱۰۰۰ بار ضبط کرده و ۱۰۰۰ بار به عنوان پیام و علامت جدید تصور می‌کند. پژوهشگران روان‌کاو، «ضمیر ناخودآگاه» را به دستگاه ضبط صوت تشبیه کرده و معتقدند، همان‌طوری که هرچه به ضبط صوت بدهیم، آن را برای ما ضبط و باز می‌گرداند، «ضمیر ناخودآگاه» نیز همین گونه است و اگر با تلقین و تصاویر ذهنی، افکار مثبت، سازنده و پر نشاط را در «ضمیر ناخودآگاه» مستقر سازیم، این افکار روحیات و حالات، احساسات، کردار و رفتار شاد و سرشار از شور و شوق و عالی و ... را در ما به وجود می‌آورند. با توجه به اینکه، انسان تحت تأثیر افکاری است که بر ذهن او می‌گذرد؛ لذا اگر ما با اشتیاق و علاقه و با عزمی راسخ و شور و شوق فراوان معتقد باشیم که باورهای مثبت را می‌توانیم جایگزین باورهای منفی‌مان کنیم، حتماً موفق خواهیم شد. چون هر انسانی، محصولِ افکار خویش است و با تغییرِ باورها، افکار و اندیشه‌هایش عوض می‌شوند. تحت تأثیر افکار و اندیشه‌های جدید، احساساتمان دگرگون شده، رفتار و کردارمان نیز تغییر می‌یابند. به این طریق و با عزمی راسخ و تلاشی مستمر می‌توانیم افکار مثبت و سازنده را جایگزین اندیشه‌های منفی و مخرب، نشاط و شادابی را به جای افسردگی و پریشان حالی، گذشت و عفو و بزرگواری را جایگزین تنگ‌نظری و انتقام و حسادت بسازیم. به این ترتیب، با تغییرِ باورها، افکار و شیوه‌های زندگی‌مان تازه گشته و در مسیر دگرگونی‌های عظیم و شگفت‌انگیز زندگی قرار می‌گیریم.

تشریح شکل‌گیری و عملکردِ باورها از نظامِ اعتقادی بشر و از قالب‌های فکریش تشکیل شده است که با برداشت‌های درست یا نادرست ما از واقعیت‌ها ارتباط دارند. تفسیر واقعیت در هر قالبِ فکری منحصر به همان قالب است. مردم طی تجربه‌های روزمره درون فضاها یا سطوح مختلف تعبیری خود، در حرکتند. در واقع تجربه‌های آن‌ها در قالب‌های فکری متعلق به خودشان تعبیر و تفسیر می‌شوند. در هر سطح یا فضای تعبیری، جهان به گونه متفاوتی تفسیر می‌شود. باید دانست که قالب‌های فکری واقعیاتی انرژی‌زا هستند و دارای قدرت‌های متفاوتی می‌باشند. این قالب‌ها به واسطه انرژی یا اهمیتی که فرد به آن‌ها می‌دهد تغییر می‌کنند. از طرفی عادات فکری ما نیز پدیدآورنده، شکل‌دهنده و حافظ قالب‌های فکریمان می‌باشند. نیروی عاطفه به قالب‌های فکری قدرت بیشتری می‌بخشد. این قالب‌ها می‌توانند ناآگاهانه یا خودآگاهانه به وجود آیند. مثلاً مرور مستمر ترس ذهنی ممکن است نتوانم از پس فلان کار برآیم، خود خالق یک قالب فکری است. به هر میزان که ما دانسته یا ندانسته به این قالب انرژی بدهیم، تاثیر اندیشه مربوط به این قالب به خلق بیشتر نتیجه‌ای که از آن حس داریم منجر خواهد شد. این قالب‌های فکری به طور کاملاً طبیعی، بخشی از شخصیتی هستند که فرد حتی به آن‌ها توجه ندارد. از آنجا که این قالب‌ها به طور عمیق در ناخودآگاه مدفون نشده‌اند، از طریق روش‌هایی قابل اصلاح می‌باشند. از مهمترین روش‌های از بین بردن قالب‌های انرژی‌مند و تاثیرات مثبت و منفی آن‌ها به روندِ زندگی و سرنوشت و یا کاهشِ قدرت این قالب‌ها، فهم و درک آن‌هاست. مشاهدة روند شکل‌گیری قالب‌ها، دقت و تفکّر بر عملکرد ناخودآگاهانه آن‌ها، دیدن میزانِ انرژی و تاثیرات مثبت و منفی آن‌ها بر روند زندگی و سرنوشت می‌تواند از قدرت این قالب‌ها بکاهد و یا قالب فکری را کاملاً دگرگون نماید.

لازمه داشتن باورهای محکم، داشتن شناخت و آگاهی است. مهمترين راه‏هاي برقراري ارتباط، شناخت از طريق تعقّل و تجربه حيطه‏هاي باطني است. توجه به باطن گامي در جهت شناختِ باطني است و شناختِ باطني مانند پلي است كه سطوح مختلف آگاهي را به هم مرتبط مي‏سازد. همه چیز از شعور ساخته شده و تغییر آن وابسته به تغییر شعور است. این اصل بر زندگی و سرنوشتِ انسان نیز حاکم است. زندگی انسان، انعکاس آگاهی اوست و با تغییر آگاهی تغییر تجارب و وقایع و جریان زندگی امکان‌پذیر است. تا درونِ انسان دگرگون نشود، تحوّل بیرونی رخ نمی‌دهد؛ بنابراین تنها راه انسان، شناخت است و شناختن، بالاترین و اصیل‌ترین تلاشی است که انسان برای تغییر شرایط می‌تواند اعمال کند، امّا شناختی کامل است که درونی و بیرونی باشد و به برقراری ارتباط عمیق و ایجاد هم ذاتی با موضوع شناخت منجر شود.

علم و فلسفه از شناخت انسان به خود و جهانِ خارج حاصل می‌شود و منشأ کلیة فعالیت‌های ذهنی و عملی انسان نیز شناخت است. فلاسفه بر یک تعریفِ جامع از شناخت توافق ندارند، و هر یک بر مبنای آرا و عقاید خود تعاریفی ارائه کرده‌اند. نخستین تعریف شناخت به سقراط، فیلسوف یونان باستان نسبت داده می‌شود. افلاطون در کتاب «تئاتتوس» از سقراط نقل می‌کند که برای نیل به شناخت باید سه شرط یا سه معیار حضور داشته باشد:

1- ادراک یا دریافت

2- گزاره‌ای درست یا صادق

3- پذیرفته شده یا باور

اما این معیارها چندان مورد توافق فلاسفه نبوده و رضایت‌بخش نیستند. ارسطو در بحثِ معرفت‌شناسی در کتاب «تحلیل تجربی» پاراگرافی دارد که به جای تعریف، شناخت را توضیح می‌دهد: فرض می‌کنیم که دارای شناختی علمی فاقد شرایط لازم دربارة واقعیتی هستیم که متضاد با شناختی است که به طور تصادفی، مثل سوفیستی؛ حاصل شده است. حال فکر می‌کنیم که علت آن واقعیت را که مبتنی بر آن است، می‌دانیم و این علت، تنها علت وجودی آن واقعیت است و نه چیز دیگری. از سوی دیگر، اینکه آن واقعیت نمی‌تواند جز آنچه هست، چیز دیگری باشد. حال، این شناختِ علمی چیزی بدیهی است؛ چون مورد گواه هر دو طرف است، چه آنان که به غلط مدعی آن هستند و چه آنان که عملا دارای چنین شناختی هستند. زیرا، اولی صرفا تصور می‌کند، امّا دومی عملا در موقعیتی است که در بالا توضیح داده شد. بنابراین، موضوعِ شناخت علمی فاقد شرایط لازم چیزی است که نمی‌تواند جزء آن باشد .

صرف نظر از تعاریف متعددی که از شناخت به عمل آمده، می‌توان گفت: «شناخت» در زندگی عملی و برخورد انسان با دنیای خارج حاصل می‌شود. به عبارتی، انسان در فرایند تعامل و روابط دائم با جهان خارج تحت تاثیر عوامل گوناگون قرار گرفته و این تاثرات در«مغز» بازتاب می‌یابد. بازتاب جهان خارج در مغز، «ذهن» (mind) را شکل می‌دهد که شناخت را به وجود می‌آورد.

برخی بر این عقیده هستند که «ذهن به منزله آینه‌ای است که صور اشیاء در آن ترسیم می‌گردد.» امّا این برداشت بسیار ساده‌انگارانه است، چون هنگامی که آن شیء غایب شود، دیگر صورتی از آن در آینه وجود نخواهد داشت. از سوی دیگر، در آینه تنها صور محسوس، آن هم محسوسات بصری نقش می‌بندد، در حالی‌که در ذهن علاوه بر صور بصری، صور صوتی، صور لمسی و بویایی و غیره نیز ثبت و ضبط می‌گردد. گذشته از این صور محسوسات، صورِ معقول از قبیل: علم، مفاهیم کلی و روانی نیز در ذهن انسان حاصل می‌شود. بنابراین، شناخت صرفا بازتاب اشیاء در ذهن نیست، بلکه در پی مجموعه‌ای از فعل و انفعالات ارگانیک به‌دست می‌آید. انسان با بررسی دقیق این بازتاب‌ها و به‌کارگیری آن‌ها در پراتیک و تکنیک خود به شناخت‌های واقعی دست می‌یابد. به عبارت ساده‌تر، «شناخت به فرایند کسب و سازمانده و استفاده از معلومات ذهنی اطلاق می‌شود.» که در بطن جامعه شکل گرفته است. در نتیجه، جهان خارج، اول اینکه یک واقعیت عینی است، دوم اینکه شناسایی این واقعیت، بازتاب آن در ذهن بشمار می‌آید. بدیهی است، شناخت و درک روابط بین علت و معلول، کنش و نتایج کنش را در بر می‌گیرد.

 شناخت امری اجتماعی است و ریشه‌های آن در فعالیت‌های اجتماعی انسان‌ها می‌باشند. این گونه شناخت از طریق کنش و واکنش و تعامل و مبادله متقابل تجربه بین اعضای جامعه در جریان انجام فعالیت‌های مختلف اجتماعی حاصل می‌گردد. بدین ترتیب، شناخت انباشته شده و در دسترس جامعه، همواره بیشتر از شناختی است که افراد به صورت انفرادی به دست می‌آورند. البته فلاسفه نظرات متفاوت و گوناگونی دربارة شناخت و اعتبار و منشأ اولیه آن ارائه داده‌اند، که در ذیل سعی شده است به اختصار بیان کنیم.

منشأ اولیة شناخت

۱- شناخت «پیشینی» (مقدم بر تجربه)؛  

۲- شناخت «پسینی» (متاخر بر تجربه)

۱- منشأ شناخت پیشینی «ذهن» یا «عقل» بوده و نیازی به تجربه ندارد و اعتبار آن مستقل از تجربه مبتنی بر تایید ذهن است. در فلسفه به عقلی‌گرایی ( Rationalism ) معروف است و در مبحث شناختش‌ناسی تحت عنوان«a priori» یاد می‌شود. کلیه مقولات متافیزیکی، روح، ذات، قضایای منطقی و ریاضیات و امثال آن از جمله شناخت‌های «پیشینی» هستند.

۲- شناخت پسینی بر پایة مشاهده و تجربه حاصل می‌شود. طبق این نظر، شناختِ انسان از مشاهده و تجربة حسی و در عمل شکل می‌گیرد و اعتبار آن بر تایید تجربی مبتنی است. مثل شناخت‌هایی که به واسطه حواس به دست می‌آیند، از جمله صور محسوسات، رنگ، بو، هستی‌های خارجی و کلیة اشیاء و موجودات و غیره، همگی از نوع شناخت پسینی هستند.

انواع شناخت

شناخت منظم انسان در روندِ تاریخی به چهار صورت اصلی نمایان شده است.

1- شناخت دینی

2- شناخت علمی

3- شناخت هنری

4- شناخت فلسفی

۱- شناخت دینی بر حسب ایمان و اعتقادات حاصل می‌شود و در افراد متفاوت و متعدد، شدت و ضعف دارد. از سوی دیگر، در جهان ادیان متفاوتی وجود دارد، بنابراین شناخت‌های متعددی وجود خواهد داشت؛ امّا آنچه جالب توجه است، این است که شناخت دینی در صدد کشف حقیقت مطلق و تعقیب یک هدف غایی و منشأ خلقت است. در واقع دین، نظامی اعتقادات است و سعی می‌کند امور و پدیده‌ها را بر مبنای ایمان و اعتقادات تبیین کند. در شناخت و دانش دینی در طول زمان تغییر چندانی به‌وجود نمی‌آید، امّا ممکن است بر مبنای فرهنگ هر عصری تعبیر و تفسیرهایی انجام گیرد. شناختِ دینی نیازی به تحقیق و بررسی عینی ندارد، چون از جانب طرفدارانش پذیرفته شده است.

۲- شناخت علمی: چنانچه دیدیم، تجربه‌گرایان معتقدند که حواس انسان اولین منشأ شناخت است. انعکاس خارج در ذهن انسان از طریق حواس انجام می‌گیرد و در وهله نخست، شناختِ حسی حاصل می‌شود که ساده و سطحی و جزئی است و تقریبا جنبة عاطفی دارد. انسان با طی مراحل بعدی شناخت، ادراکات خود را به صورت مفهوم در آورده و به شناخت خود عمق و وسعت می‌بخشد و به واقعیت نزدیک‌تر می‌شود. چنین شناختی که از واقعیت نشئت گرفته و بسیار به واقعیت قرین است، شناخت علمی گفته می‌شود و به عبارتی، پایه‌های علم (science) را پی‌ریزی می‌کند. به نظر پایة شناخت علمی به موجب منطق «درونی» پیشرفت می‌کند. شناخت‌های علمی اصولا از کنش شخص و ارتباط وی با واقعیت‌های دنیای خارج نشئت می‌گیرند و آزمون و سنجش صحّت و سقم چنین شناخت‌هایی، بر حسب کنش و ارتباط داشتن با واقعیت‌ها حاصل می‌گردد. در واقع تجربه‌پذیری و آزمون‌پذیری هر شناختی، از خصیصه‌های یک شناخت علمی است.

 بدیهی است که شناخت در هر مورد دارای دو جنبه جدایی‌ناپذیر است: «جنبه ادراکی» و «جنبه عاطفی». جنبة ادراکی خبر از محیط می‌دهد و جنبة عاطفی نمایشگر حالات درونی ارگانیسم است. شناخت علمی به ناگزیر شامل هر دو جنبه است: ادراک محض نیست، بلکه جنبة عاطفی نیز دارد. با این وصف، شناخت علمی چون از شناخت حسی دور و بر مفاهیم انتزاعی استوار است، از لحاظ عاطفی ضعیف است. عالم می‌کوشد تا آنجا که امکان دارد، محیط را فارغ از کیفیات درونی ارگانیسم بسنجد و بشناسد. به‌عبارت دیگر، عالم به جنبه‌های کمی و واقعی پدیده توجه دارد. بنابراین، می‌توان در تعریف علم گفت: شناخت پدیده‌ها (واقعیت‌ها) از طریق تجربه به اتکای یک فلسفه و با تاکید بر کمیت است.

میان جنبة ادراکی و جنبة عاطفی شناخت نسبتی بر قرار است و این نسبت در مورد همه علوم یکسان نیست. چنان که جنبه ادراکی علوم ریاضی از دیگر علوم بیشتر است. امّا هیچ علمی نیست که در کل جنبه عاطفی نداشته باشد؛ یعنی مستقل از حالات ارگانیسم باشد. حتی علوم ریاضی که «ادراکی ترین» یا انتزاعی‌ترین علم‌ها است، از فعالیت‌های انسانی مبرّا نیستند.

در علوم اجتماعی، جنبه عاطفی شدت دارد و باورکردها و عواطف عالم اجتماعی در شناختِ علمی پدیده‌های اجتماعی و تدوین نظریه‌ها، عوامل بسیار موثری بشمار می‌آیند. نمی‌توان هر شناختی را علمی خواند. شناختِ علمی دارای سه ویژگی برجسته است که به نحو تکاملی‌ یافته، شناختِ علمی را از شناخت‌های غیر علمی متمایز می‌سازد.

الف- علم به توصیف و طبقه‌بندی نظام‌پذیر پدیده‌ها و اشیاء طبیعی می‌پردازد. مثل ترسیم و توصیف اجسام سماوی و حرکات بارز آن‌ها که توسط پیشگامان علم نجوم، مانند مصری‌ها و یونانی‌های عهد باستان صورت گرفته است.

ب- بر پایه چنین توصیف و طبقه‌بندی از پدیده‌های طبیعی و حرکات آن‌ها علم از طریق انتزاع اقدام به تنظیم و تدوین اصول و قوانینی می‌کند که در خواص حرکات پدیده‌های طبیعی مورد مشاهده و جلوه‌گر بوده و بر آن‌ها حاکم‌اند. بر حسب چنین انتزاعی مفاهیمی نظیر جرم، مقدار، حرکت و غیره در مکانیک و نیز مفاهیمی مانند عدد و اشکال هندسی در ریاضیات به‌وجود آمد.

ج- با به‌کارگیری چنین مفاهیمی، علم دست به تنظیم و تدوین فرضیه‌ها می‌زند، آنگاه در صدد تبیین پدیده‌های تحت مشاهده و ارتباط متقابل و حرکات اشیاء مورد بررسی بر می‌آید. طبق ساختار تبیین، علم می‌تواند وقوعِ احتمالی پدیده‌های مشابه در آینده را نیز پیش‌بینی کند. این دو ویژگی، تبیین و پیش‌بینی، از اهدافِ اصلی علم هستند که اغلب بر حسب نظریه‌ها و قوانین کلی که از طریق استنتاج استقرایی حاصل شده‌اند، انجام می‌پذیرند. در واقع این دو ویژگی، جنبة کاربردی علم است که بشر را به فهم و درک فراگیر پدیده‌ها و اشیاء و حرکات آن‌ها قادر می‌سازد.

۳- شناخت هنری: اگر در مرحلة نخست شناخت، یعنی شناخت حسی درنگ کرده و جنبه عاطفی شناخت را مورد تاکید قرار دهیم، به شناخت هنری می‌رسیم. هنرمند در روند آفرینش یک اثر هنری نیاز به شناخت واقعیت دارد؛ همان‌طورکه دانشمندی در تبیین پدیده‌ای مجبور از شناخت آن پدیده است. به عبارت دیگر، دانشمند با تکیه بر مفاهیم کلی انتزاعی، واقعیت خارجی را تا حد امکان از حالات ارگانیسم انتزاع می‌کند و به زبان کمی بازگو می‌نماید. هنرمند با تکیه بر صورت‌های جزیی ذهنی واقعیت درونی را تا اندازه‌ای از واقعیت خارجی تجرید کرده و آن‌ها را به زبانِ کیفی ارائه می‌دهد. بنابراین در کارِ هنری نظام واقعیت درونی بیش از قوانین واقعیت خارجی مورد توجه است؛ بر خلاف آن، در کار علمی واقعیت خارجی بیش از واقعیت درونی مورد تاکید قرار می‌گیرد. هنر مانند علم، موافق مقتضیات زندگی انسان، تحوّل می‌پذیرد و در هر زمانی شناخت جدیدی به دست می‌آید. این شناختِ جدید نیز به نوبة خود مقتضیات عملی جدیدی را موجب می‌شود و به تعبیر زندگی اجتماعی منجر می‌گردد. هنرمند و دانشمند، هر دو واقعیت بیرونی را می‌شناسند. هر دو طالب حقیقت‌اند. یکی حقیقت علمی را می‌جوید، آن دیگری حقیقت هنری یا زیبایی را خواستار است. دانشمند به کشفِ چگونگی دگرگونی‌های جدیدی که بر اثر عمل انسان در واقعیت پدیدار می‌شوند، همت می‌گمارد و هنرمند به شناسایی امیدها و آرزوها یا امکانات تازه‌ای که دگرگونی‌های جدیدی را در انسان بر می‌انگیزد، می‌پردازد. علم و هنر دارای نوعی همنوایی هستند. بدین معنا که دانشمند و هنرمند هر دو در صدد شناسایی محیط خود هستند. نتیجه این شناسایی در علم و هنر متفاوت است، ولی بر اساس همین همنوایی، شناختِ فلسفی حاصل می‌شود.

 ۴- شناخت فلسفی محصول همنوایی شناختِ علمی و هنری است؛ بدین معنا که شناختِ فلسفی بینش کلی است که در جریان زندگی و بر اثر مجموع ادراکات و عواطف به‌وجود می‌آید و شامل همه شناخت‌ها می‌شود و به تعبیری، از آن تحت عنوان «جهان بینی» نام برده می‌شود. امّا در تاریخ علم، فلسفه در معنای مجموع معارف یک فرد یا یک گروه یا یک جامعه یا یک دوره تاریخی به کار برده می‌شود. نحوة شناخت‌های هر کس چگونگی فلسفه آن شخص را تعیین می‌کند. چون هر گونه شناختی کم و بیش از واقعیت خبر می‌دهد و فلسفة هر کس تا اندازه‌ای حقیقی یا درست است. با این حال، معمولا درست‌ترین فلسفه‌ها در مفهوم سنتی، از آن فیلسوفان است.

کار فیسوف همواره تنظیم و تعمیم آگاهی‌های علمی و هنری موجود بوده است. با این تفاوت که در روزگاران پیشین، فلسفه نه تنها به تعمیم یافته‌های علم و هنر می‌پرداخت، بلکه عملاً وظیفة علوم و هنرها را نیز بر عهده داشت. امّا پس از عصرِ رنسانس اروپا که دامنة شناخت گسترش یافت و تخصص‌های علمی پیش آمد، رفته‌رفته علوم استقلال یافتند و از آن پس تنها وظیفه تعمیم نتایج علوم و هنرها برای فیلسوف باقی ماند. چنان که امروز برخلاف پیشین، فلسفه نه جامع معرفت‌ها و نه علم العلوم یا فوق علوم است. شناخت فلسفی در عصر حاضر، شناختی است که از آمیختن و عمومیت دادن آگاهی‌های علمی و هنری زمان به دست می‌آید و برای دریافت طبیعت و جایگاه و مسیر جامعة انسانی ضرورت دارد. شناخت فلسفی از آنجا جامعیت دارد که هم حقیقت درونی و هم واقعیت بیرونی را در بر می‌گیرد. به عبارت دیگر هم متضمن شناسایی علمی و هم شامل شناسایی هنری است. وجوه کمی و کیفی واقعیت که در علم و هنر از یکدیگر جدا می‌شوند، در فلسفه وحدت می‌یابند. شناخت نمودهای واقعیت فرد، جامعه و طبیعت که با نیروی علم و هنر فراهم می‌آیند، متشتت و نسبتاً کم دور هستند. امّا این شناخت‌ها به کمک تخیل منطقی، مرتبط و منظم می‌شوند و تعمیم می‌یابند، آنگاه شناختِ فلسفی را شکل می‌دهند.

شناختِ فلسفی از شناخت‌های علمی و هنری نشئت می‌گیرد و علم و هنر را به پیش می‌راند. علم و هنر در فرایند پیشرفت و تکاملی خود به اکتشافات جدیدی نائل می‌آیند که موجب تعمیم‌های جدیدی می‌شوند و فلسفه‌های نوینی را فراهم می‌آورند؛ فلسفه‌های نوین به نوبه خود موجب شناخت‌های تازه‌ای در حوزه‌های علم و هنر شده و به اکتشافات نوینی نایل می‌آیند. در واقع نوعی تعامل گسترده بین حوزه‌های علم و هنر و فلسفه وجود دارد. هر چه فلسفه دانشمند یا هنرمند حقیقی‌تر باشد، شناخت علمی یا هنری او ژرف‌تر و بارورتر خواهد بود.

مکتب‌های شناخت: تمایز بین این دو نوع شناخت، موجب به‌وجود آمدن دو مکتب فلسفی متمایز و متضادی شده است، که از آن‌ها تحت عناوین زیر نام برده می‌شود.

1- اصالت عقل یا عقل‌گرایی.

2- اصالت تجربه یا تجربه گرایی.

۱- عقل‌گرایی: عقل‌گرایی «به نظریه‌ای اطلاق می‌شود که عقل را منشا اولیه شناخت یا ادراک» تلقی می‌کند. عقل‌گرایی اغلب متضاد تجربه‌گرایی شناخته شده است. امّا هر دوی این مکاتب در مفهوم وسیع خود، می‌توانند غیر این برداشت را دارا باشند؛ چون یک فیلسوف می‌تواند در عین حال هم عقل‌گرا و هم تجربه‌گرا باشد. افلاطون نخستین فیلسوفی بود که به شناخت «پیشینی» یا مقدم بر تجربه اعتقاد داشت و انسانی که از فلسفه او استنباط می‌شود، این است که شناخت در ذهن انسان وجود دارد، تنها بازشناسی آن در روندِ زندگی انسان انجام می‌گیرد .

پارمنیدس و افلاطون به نوعی اعتقاد داشتند که «عقلانیت» به مثابة عقل وجودی است و این نظر در جمله معروف ذیل خلاصه می‌شود: «هر چیز واقع، عقلی است و آنچه عقلی است، واقع است.» بنابراین، «عقل» تنها منبع شناختِ واقعیت است. به عبارت دیگر، این نظریه وجودی به نوعی به «عقل‌گرایی» انجامیده که باید از عقل‌گرایی دکارتی متمایز گردد.

دکارت فلسفه‌اش را با شک در حواس آغاز کرد. «معرفتی که از طریق حواس حاصل می‌شود، مغشوش است و از نوع معرفتی است که جانوران دارند. معرفت بر اشیای خارجی باید به وسیله ذهن حاصل شود، نه به وسیلة حواس»

 کانت، فیلسوف بنام آلمان، نیز در مهمترین اثر خود «نقد خرد ناب» به بحث معرفت پرداخته و در این کتاب مدعی است که معرفت ما نمی‌تواند از حدود تجربه فراتر رود؛ از این رو  قسمتی از معرفت «پیشینی» است و به طور استقرایی استنتاج نشده است. بر حسب این تعریف، همه قضایای ریاضی و منطق از نوع شناخت «پیشینی» هستند: ۷=۵۲ و برای صحت و اعتبار آن‌ها نیازی به تجربه نیست، بلکه عقل صحت آن‌ها را تایید می‌کند. به عقیدة کانت، آن قسمت از شناخت انسان که «مقدم بر تجربه است، نه تنها منطق را، بلکه بسیاری از شناخت‌ها را که نه می‌توان جزء منطق دانست و نه جدا از آن است، شامل می‌شود.»

این گروه از فلاسفه، بر این عقیده‌اند که عقل منشأ معرفتِ انسان است و حواس را جایز الخطا می‌دانند. این فلاسفه با تفکیک شناخت از عمل، عقیده دارند که شناخت از طریق پویش «اندیشه محض» حاصل می‌شود. به عقیده آنان حواس ما غیرقابل اعتمادند و نمی‌توانند منشأ شناخت باشند، برای رسیدن به شناخت باید یافته‌های حواس خود را نادیده گرفته و تنها به عقل تکیه کنیم. شناختی را که از طریق عقل به صورت ناگهانی و بر مبنای تفکّر حاصل می‌شود، در اصطلاح قدما «اشراقی» یا «شهود » گویند.

۲- تجربه‌گرایی: برخلاف فلاسفة بالا، طرفداران اصالت تجربی یا شناخت «پسینی »(a posteriori)  معتقدند که حواس انسان منشأ اولیه معرفت است که از روند تکاملی شناخت، یعنی احساس و ادراک استنتاج می‌شود. طبق این نظریه، علم و شناخت علمی مبتنی بر تجربه و شناخت تجربی است و پایه‌های اولیه علم را تشکیل می‌دهد. جان لاک، فیلسوف انگلیسی قرن هفدهم، معتقد بود که مغز شبیه «تابلوی خالی» یا «لوح سفیدی» است که تجارب، علامت‌های خاصی را بر آدم حک می‌کنند. این برداشت از آمپریسم، بر این عقیده استوار است که «بشر بدون تجربه، فاقد هر گونه اطلاعات درونی است.» طبق مکتبِ تجربه‌گرایی، بشر به‌طور خودکار به شناخت تجربی دسترسی ندارد، هر نوع شناختی که باید به طور صحیح استنتاج شود، در نهایت بر تجربه مبتنی است.

امپریسم فلسفی عموماً با راسیونالیسم فلسفی در تضاد است. راسیونالیسم در مفهوم وسیع خود تاکید دارد که عقل منشأ دانش بشری است. در حالی‌که امپریسم معتقد است که ذهن بدون تجربه «لوح خالی است.» گرچه می‌توان بین این دو فلسفه خط فاصلی ترسیم کرد، امّا همان‌طور که در بالا نیز اشاره شد، نمی‌توان بین فیلسوفان طرفدار هر یک از این دو مکتب خط تمایز دقیقی ترسیم کرد. مثلا نمی‌توان دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس را که خود از پیشگامان «روش علمی» تجربی زمان خود بودند، تحت راسیونالیسم ارسطو و فرانسیس بیکن و جان لاک و جرج برکلی را در قفسه ( pigeonhole) امپریسم جای داد. جان لاک به سهم خود معتقد بود که برخی از شناخت و معرفت ما (مثل وجود خدا) تنها می‌تواند از طریق عقل و کشف شهود حاصل شود. بنابراین علی‌رغم آن، این دو مکتب فلسفی متمایز از هم و متناقض هم هستند، گرچه چنین خط تمایز دقیقی را نمی‌توان ما بین طرفداران دو مکتب مذکور ترسیم کرد.

مراحل شناخت

شناختِ انسان از محیط برحسب تجربه و مشاهده حاصل می‌شود. ولی شناخت‌های ناگهانی که از آن‌ها می‌توان شناخت «اشراقی» یا «شهودی» نام برد، از عالم حسی بر کنار است. بنابراین شناخت علمی نه بر عقل و نه بر «شهود» بلکه صرفا بر حس و تجربه مبتنی است و حواس تنها منبع یا ابزار معتبر در کسب معرفت و شناخت تلقی می‌شوند. برای فهم ساده و دقیق مراحل شناخت، می‌توان گفت که دو مرحلة حسی و منطقی وجود دارد، گرچه عملاً تفکیک این چندان سهل و ساده نیست.

۱- مرحلة حِسی: در این مرحله، تحریک‌های محیط از طریق حواس بر ارگانیسم تاثیر می‌گذارند. این تحریک‌ها نخست به صورتی مبهم در مغز انعکاس می‌یابند و احساس را به‌وجود می‌آورند. آنگاه این احساس به صورت مشخص در می‌آید و سپس به ادراک تبدیل می‌گردد. انسان بر اثر ادراک، به وجود یک نمود جزئی پی می‌برد. ادراک با قطع تحریک خارجی از میان می‌رود، امّا اثر آن موجب نگاره یا تصویر ذهنی می‌شود. به عبارت دیگر، تصویر ذهنی به عنوان بازنمایی ذهنی یک تجربه حسی قبلی تلقی می‌شود. این تصویر ذهنی (یا کپی تجربه حسی) وضوح کمتری نسبت به خود تجربه دارد؛ با این حال به شکل خاطره آن هشیارانه قابل شناسایی است. تصاویر ذهنی اگر به اقتضای تحریک‌های بعدی محیط، به صورت اصیل خود تجلی کنند، یادآوری دست می‌دهد و اگر به سیمایی دگرگون رخ نماید. تخیل ممکن است سازنده و خلاق باشد، ممکن است عمدتاً آرزومندانه یا متکی بر واقعیت باشد یا ممکن است به طرح و نقشه‌های آتی یا مرور ذهنی گذشته مربوط گردد. بنابراین تخیّل همیشه بار منفی ندارد.

۲- مرحلة منطقی: در این مرحله ادراک‌ها یا تصاویر ذهنی که نماینده صریح نمودهای جزئی جهان خارج هستند، به سبب برخورد با ادراک‌ها یا نگاره‌های ذهنی پیشین، مقایسه و سنجیده و رده‌بندی می‌شوند. آنگاه عناصر خصوصی و استثنایی ادراک یا نگار به کنار می‌روند و عناصر اصلی و عام آن تمرکز می‌یابند. در نتیجه ادراک یا نگارة ذهنی جزئی و سطحی که متعلق به یک نمود معیّن و حاکی از ظواهر آن نمود است، به یاری نگاره‌ها یا ادراک‌های پیشین تعمیم می‌پذیرد، تحت نامی عام در می‌آید و ذات یا ماهیت و نظایر آن نمود را نمایش می‌دهد. ادراک یا نگار ذهنی پس از طی این جریان، مفهوم (concept) نامیده می‌شود، که به عبارتی «نمایش درونی و روان‌شناختی صفات مشترک» یک تصویر ذهنی است. از برخورد و گسترشِ مفهوم‌ها در وهلة نخست، حک (judgement)و در وهلة دوم استنتاج(reasoning) حاصل می‌شود. حکم مبین روابط نسبتاً دور و ژرف واقعیت است و استنتاج از جمع شدن حکم‌های متعدد و حصول حکمی وسیع‌تر به دست می‌آید و در علم از آن «روش اسقرایی» ( induction) نام برده می‌شود. این حکم وسیع‌تر به سبب شباهت‌هایی که به احکام سابق ذهن دارد، مشمول آن احکام می‌شود و بدین وسیله دقت و صراحت یا روشنی بیشتری می‌یابد و در علم به «روش قیاس» (deductive method ) معروف است. بنابراین اسقراء (رسیدن از نمود‌های جزئی به مفاهیم کلی) و قیاس (شامل کردن مفاهیم کلی بر مصادیق آن) در هر استنتاجی موثرند و از یک دیگر تفکیک‌ناپذیرند.

فرایند شناختِ حسی به منطقی چنین نیست که شناخت منطقی از ما و بلافاصله به دنبال شناختِ حسی حاصل شود. گاهی بین این دو شناخت فاصله می‌افتد، یا اصولا وقفه‌ای ایجاد می‌شود و یا مسیرهای دیگر، مثل شناختِ عاطفی، را طی می‌کند. بنابراین نباید تصور شود که شناخت‌های حسی همواره به شناخت‌های منطقی منجر می‌گردند. به طور خلاصه، می‌توان به سادگی گفت که شناخت پس از رسیدن به مرحلة منطقی، شکل‌های متفاوت و متعددی به خود می‌گیرد.

جمع‌بندی: معرفتِ فلسفی با شناختِ علمی تفاوت ریشه‌ای ندارد؛ بدین معنا که منشأ و منبع علم و فلسفه یکی است، هر دو از شناختِ انسان نشئت می‌گیرند، امّا اگر این دو به دستاوردهای متفاوتی نایل می‌شوند، به سبب ویژگی‌هایی است که هر یک از این دو شناخت در درون خود دارند که موجب حصول نتایج متفاوتی می‌گردد. فلسفه ذاتاً شناختی انتقادی است و اصولی را که در علوم خاصه و در عرف عامه به کار می‌روند مورد نقد و تحلیل قرار می‌دهد و در تضاد و تناقض احتمالی در اصول علم را کنکاش می‌کند و هنگامی آن اصول را می‌پذیرد که پس از تحقیق انتقادی، دلیلی برای رد آن‌ها وجود نداشته باشد. بنابراین شناخت فلسفی ناظر بر شناخت‌های علمی و هنری است، گرچه در فرایند توسعه خود از دستاوردهای آن‌ها تغذیه می‌کند.

تفكّر قوه‌ای است كه به انسان قدرت مي‌دهد تا در مسائل فكر كند و با اين تفكّر حقايق را تا حدودی كه برايش مقدور است كشف ‏كند. اساساً عمل فكر كردن نظم دادن به معلومات و پايه قرار دادن آن‌ها براي كشف يك امرِ جديد است. خداوند تبارك و تعالی به انسان چنين نيرويی داده است كه با آن فكر كند، يعنی مجهولات را كشف كند. انسان جاهل به دنيا می‏آيد و وظيفه دارد كه با فكر كردن و درس خواندن عالم بشود. بنابراين انسان قادر است با تفكّر (استعداد ذاتي) خود مي‌تواند در مسائل بيانديشد و آن‌ها را به اندازه‌اي كه توانايي دارد، كشف كند؛ حال اين تفكّر از هر نوع تفكری مي‌تواند باشد؛ استدلالی، عقلی و يا تفكر تجربی. علم‌آموزي در كنار فكرورزي، بيانگر اين مطلب است كه انسان زماني كه راجع به موضوعي جاهل مطلق باشد، پيرامون آن موضوع هيچ تفكّري نخواهد داشت، از این رو در واقع علم به عنوان خميرمايه و منبع تغذيۀ تفكّر است. همان‌طور كه معده و دستگاه گوارش غذايي را كه از بيرون مي‌گيرند، تصفيه و پالايش مي‌كنند، مغز هم بايد اطلاعاتي را كه از بيرون مي‌گيرد، پالايش و تصفيه كند و همان‌طور كه از تحميل غذا بر معده نتيجۀ مثبت حاصل نمي‌شود، تحميل اطلاعات و صرفاً جمع‌آوري اطلاعات هم كمكي به تعالي انسان نمي‌كند. تفكّر يكی از مقدس‌ترين ‏استعدادهايی كه در بشر وجود دارد كه فصل مميز انسان از حيوان است. عقيده هم از ماده‏ عقد و انعقاد مي‌باشد و به معناي بستن است و حكم گره را دارد. به نظر مي‌رسد عقيده اعم از تفكر است؛ چرا كه تفكّر و اعتقاد يا مبتني بر تفكّر و يا بر تقليد و عادت و يا مباني غيرفكري ديگري است، اگر اعتقاد، به مباني فكري تكيه داشت، اعتقادي صحيح و در خدمت آزادي انسان است و اگر بر اصول و مباني غير فكري متّكي باشد، مانعي بر سر راه تكامل،‌ تعالي و آزادي انسان است. احترام به عقيدۀ ديگران هم وقتي محترم است كه آن اعتقاد مبتني بر مباني عقلاني و فكري، نه مباني غيرعقلاني باشد.

حقیقت در دسترس تو نیز قرار دارد. حقیقت، در انحصار هیچ کس نیست. شما باید آن را کشف کنید. به جای باور‌های دروغین باید با ذهنی باز پیش بروید. باورهای دروغین، شما را بسته نگه می‌دارد. شما را به یک نتیجه‌گیری می‌رساند که از خودتان نیست.

اگر شما در یک خانوادة هندو پرورش یافته باشید، یک هندو خواهید شد و اگر در خانوادة مسیحی پرورش پیدا کنید، یک مسیحی خواهی شد. پس شرطی شدن و تعلیم و تربیت در باورهایمان وجود دارد. اینکه چه کسی معلم شما بوده و شما به طور تصادفی در چه محیطی به دنیا آمده‌ای. آن‌ها ذهن شما را شرطی کرده‌اند؛ ذهن آن‌ها هم به دست والدینشان شرطی شده بود.

بایست از قید تمام شرایط از پیش تعیین شده رها شوید تا بتوانید، خودتان کشف کنید. تا بتوانید جست‌و‌جو کنید. نخستین شرط جست‌و‌جو، دور انداختن تمام نتیجه‌گیری‌های از پیش تعیین شده شماست تا بتوانید خودتان همه چیز را تجربه کنید. روزی که خودتان تجربه کنید، آن زمان است که شما مؤمن می‌شوید و باورها و اعتقادات شما به یقین تبدیل می‌شود. از دیدگاه قرآن «ایمان» عبارت از علم و معرفت یقینى توأم با تسلیم و خضوع در برابر حق است. در این نگاه معرفت یکی از ارکان ایمان است و ایمان بدون معرفت معنا ندارد. در «یقین» چهار شرط هست و با آن‌ها، ظن، شک و جهل از قلمرو یقین خارج مى‏ شود؛ چرا که در ظن و شک، جزم به ثبوت وجود ندارد، ولى یقین غیر قابل زوال است. قرآن کریم از ضرورتى که حاصل شرایط چهارگانه «یقین» است، با عباراتى از قبیل: «لا رَیْبَ فِیهِ» و مانند آن یاد کرده است. از دیدگاه قرآن «یقین» داراى مراتبى است که به حسب آن «ایمان» نیز داراى مراتب مى‏گردد: علم‏الیقین، عین الیقین و حق‌الیقین. «علم الیقین» در مرحلة معرفت مفهومى و ذهنى است: مانند آنکه آدمى به جهنم و بهشت، در حدِ ادراک عقلى واقف گردد و خصایص آن‌ها را در حدِ فهم مفهوم دریابد. «عین الیقین» یافتن حقایق خارجى و مشاهده همان معرفتِ مفهومى و ذهنى است؛ «حق الیقین» آن است که انسان نه تنها شاهد حق باشد، بلکه عین شهود قرار گیرد و فانى از غیر و باقى بالله شود. از خود چیزى نداشته باشد و در معرفت الهى غرق شود. در قرآن کریم به بعضى از مقامات یا درجات مؤمنان، اشاره شده است «مقام تسلیم‏» یعنى، واگذارى تمام ساحت‏هاى وجودى خود، به اختیار خداوند. (بقره، آیه ۱۲۸)؛ یعنى گذشتن از آن چیزى که به آن نیازمندیم و بخشیدن آن به دیگران، یعنى انسان قلبش را مخصوص حق کند تا احدى جز مقلب القلوب در حرم دل او راه نیابد. امّا نشانه ‏ها و آثار این یقین و ایمان واقعى را باید در اعمال و کردار خویش جست‌وجو کنیم؛ چنان که حضرت على(ع) مى ‏فرماید: «عقیده مؤمن در کردارش دیده مى ‏شود.»

به طور كلي مقام فكر، انديشه و نظر و مقام عمل و سلوك رفتاري دو ساحت جداگانه و متمايز از يكديگر دارند. مقام فكر و انديشه و نظر در اعتقادات يك فرد تجلّي پيدا می‌كند و مقام عمل و سلوك رفتاري در ايمان انسان‌ها ظهور دارد. مادامي كه فكر و انديشه و استدلال‌هاي عقلاني و عقلايي در قالب تصورات و تصديقات و برهان‌های عقلي باقي بماند و به دل و قلب انسان رسوخ نكند و تبديل به باور قلبي نگردد مقام عمل و رفتار می‌تواند از آن منفك گردد ولي اگر برهان‌های عقلي به باور قلبي و ايمان تبديل به باورهای قلبی گردد، عمل و سلوك رفتاري متناسب با آن، همراه و غيرقابل تفكيك از مباحث نظري خواهد شد. هركس دلبسته به خدا شد، او مؤمن است. در بحث ايمان، بين ايمان و اعتقاد فرق گذاشتم و آن فرق اين است كه در اصول اعتقادي كه برهاني است، ممكن است شخص خودش هم برهان‌هایي اقامه كند، امّا اثري روي دل خودش نگذاشته باشد. اينجاست كه ايمان و اعتقاد با هم افتراق پيدا می‌كنند. انسانی که به خداوند باور دارد و جهان را آفریده او می‌داند و پایان حرکتش را در این عالم خاکی ختم یافته به او می‌شمارد، چنین انسانی نگاهش به خود و هستی کاملا متفاوت از انسانی است که به خداوند اعتقادی ندارد و همه چیز را در همین زندگی مادی می‌بیند و ورای آن را هیچ نمی‌داند. فرد معتقد به خداوند همواره خود را در محضر آفریدگاری عالم و توانا می‌یابد. آرامشی را که چنین جهانبینی‌ای به او می‌دهد، در هیچ جا نمی‌توان یافت شود. تصویر جهان در نظر او با تمام سختی‌ها و گرفتارهایش بسیار زیباست چرا که تمام سختی‌ها را سرانجام پایان یافته می‌ببیند و آنچنان می‌داند که به جای آن و چندین برابرش راحتی و آرامش و پاداش خواهد گرفت.

جهان‌بینی‌ای که تمام زندگی را خلاصه شده در این حیات مادی نمی‌داند و ورای این عالم، سرایی جاودان را ترسیم می‌کند به انسان قدرتی باور نکردنی می‌دهد تا عزمش را به سوی هدف‌هایش جزم نماید و سختی‌های سر راهش، ناامیدش نگرداند. امّا انسان بی‌اعتقاد به خدا، جهانی را برای خود تصویر کرده است که بسیار خشن، بی‌رحم و غیر قابل تحمّل است. او اگر تلاش کند و در آخر تلاشش به سرانجام نرسد، کوهی از غم و اندوه و نا امیدی گریبانش را می‌گیرد و چه بسا به مرز خودکشی کشیده خواهد شد. او ناچار برای تسلّی خاطر خود به اموری چون قدرت، ثروت، زیبایی و غیره چنگ می‌زند. چون زندگی‌اش را خلاصه شده در این حیات مادی می‌داند دیگر برای او فداکاری، ایثار و کمک به دیگران معنا ندارد. دیگر در برابر مشکلات، کمک‌رسانی به غیر خود و اموال و یاران ناتوانش را نمی‌بیند و همین امر سرانجام او را به بیهوده بودن زندگی در این عالم می‌کشاند و چنان می‌شود که از هر گونه تلاش دست می‌کشد و بی‌تحرّکی‌ای دهشت‌آور تمام وجودش را فرا می‌گیرد.

 

امروز213
دیروز244
بازدید کل446878

افراد آنلاین

1
نفر آنلاین است

سه شنبه, 28 فروردين 1403