مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟
من از او پرسیدم: دلخوش سیری چند؟
خیلی وقتها با خودم فکرمیکنم نسل قبل از ما با اینکه امکانات کمتری داشتند، ولی شادتربودند. اما نسل جدید یکجورهایی چرخشان لنگ میزنه ، همهچیز را هلو برو تو گلو میخواهند. آن قدیما مردها و زنها صبروشکیبایی بیشتر داشتن بهطور مثال مادربزرگم همراه مادر و خالهخانم آخر تابستان شروع میکردند به بافتن تا زمستان که شد همه ، لباسهای گرمونرم داشته باشند و این کار به این کوچکی مطمئناً کلی امید توی دلشان ایجاد میکرد. امید به داشتن آینده گرم و روشن در زمستان سرد، و یا کارهایی مثل باغبانی و سبزیکاری و گلکاری. پدرم در حیاط خانه 30 تا گلدان قدو نیم قد داشت، همیشه از سرکار که برمیگشت خانه، میرفت توی حیاط و تا ساعتهای طولانی به گلدانها ورمیرفت. انگار تمام وجودش از مهر ومحبت پر میشد.
آنوقتها همیشه یا فامیل و یا همسایههای محله میآمدند منزل ما. زنها مشغول کارهای خودشان و مردها هم به گفتگو و گپ زدن دوستانه ، بعدش هم آماده شدن شام. استانبولی دستپخت مادر با ترشی مفصل و سالاد شیرازی پر پیاز، سیر چندساله، همه مینشستند و میخوردند. اما الآن چی؟
راستش را بخواهید، دلم برای اوّلِ دَبـســتـان تنگشده؛ وقتی تنها یکگوشه حیاط مدرسه ایستاده بودی یکی از بچههای مدرسه می آمد و به تو میگفت با من دوست میشی؟ کوچههای قدیمی ، بازیهای فوتبال گلکوچک، بچههای سرحال یکدل و بامعرفت که همه آنها ورزشکار بودند، نه قرصی و بنگی.
وقتی دنیا توی چهارتا دیوار خلاصه بشود و تو به هر طرف که رو میکنی، خودتی و خودت، آنجاست که قلم و کاغذ و یک صندوق پست، میشود تنها کسانی که با آنها در ارتباطی و خیال میکنی که چه قدر گامهای رو به جلویی برداشتی! قهرمان دنیای مجازی خودت میشوی و مدال میگیری. وقتی دنیات مجازی باشد، آن وقت مدال هات هم مجازیاند. آدمها هم مجازیاند. تصویرهای مجازیی که خودت ساختی و تصوراتی که خودت درست کردی، همه الکی، الکی حرف میزنی، الکی ذوق میکنی و الکی به هیجان می آی. و آن زمان که قبض موبایلت می آید و میبینی نمیتوانی آن را پرداخت کنی و کسی را هم نداری که آن را بدهد، واقعیت میآید جلوی چشمت و میفهمی چقدر الکی حرف زدی و چقدر تنهایی و .....
این را میدانستید که اغلب مردم به این دلیل عشق میورزند چون بسیار تنها و غمگیناند. و به همین دلیل بیشتر در جستوجوی کس دیگریاند که او هم تنها است. اما این فکر آنها درست نیست، عشق، فقط زمانی امکانپذیر است که تو تنها نباشی، با خودت قهر نباشی. شاید باور نکنید ولی حقیقت دارد که این روزها ما انسانها در تظاهر کردن از هم سبقت عجیبی گرفتهایم چیزی را نمیدانیم ولی تظاهر به دانستن میکنیم، حرفی را ناپخته میزنیم اما خود به آن عمل نمیکنیم، با باطن نهچندان تمیز تظاهر به پاک بودن میکنیم. کسی را دوست نداریم ولی تظاهر به دوست داشتن میکنیم.
مرا به هیچ کتابی روانه مدار که من حقیقت خود را کتاب میبینم
آرِ درست است همیشه در سختیها به خودم میگویم، این نیز بگذرد. هنوز هم قبول دارم! اما میدانم، واقعیت این است که آنچه میگذرد عمر من است نه سختیها زیرا سختیها هیچوقت تمام نمیشوند!!
تمامی اشیاء و موجودات عالم، برای خود، یک حریم مشخص دارند. حضور در این حریم، کنشها و واکنشهایی را در پی دارد، که بین آن شیء و موجود متخاصم، به وجود میآید. همه اینها درست ولی حواست باشد که در زندگی تو بعضی آدمها نقش صِفر را بازی میکنند و اگر توی زندگی تو ضرب بشوند زندگی ترا و همهچیزت را از بین میبرند. ناگاه میبینید جایی یک غریبه همان اتفاق ناخوانده زندگیات میشود که مدتها به آرزویش نشسته بودید، اما در پایان میبینید او فاتحه کل زندگیات را یکجا میخواند. آدمهایی که همیشه برایت نقش بازی میکردند و تو بیشازپیش روی آنها حساب میکردی.
آرِ متأسفانه زنگی همین است اما بهتر است به شوخی، به گذشتهها نگاه کنید و جدی از آنها درس بگیرید. بخشی از زندگی و رشد کردن تجربه، مشکلات غیرقابلانتظار است و این اتفاقات بد آنقدرها هم که به نظر میرسند بد نیستند و حتی اگر اینطور باشند، فرصتی برای قویتر شدن به ما میدهند. زندگی معلم بزرگی است، درسهایی میآموزد که در هیچ کتابی نیست و در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشود. آنها که به کتابها و نوشتهها بسنده کردند و مغرور شدند از درسهای بزرگ زندگی محروم شدند و بسیار آسیب دیدند. تجربه همان چیزی است که باعث میشود شخص اشتباه جدیدی را بهجای اشتباه قبلی مرتکب نشود. در جوانی یاد میگیریم و در پیری میفهمیم، انسان عاقل از تجربه خود درس میگیرد انسان باهوش از تجربه دیگران.
حکیمی در صحرایی روی شنها نشسته و در حال مناجات بود. مردی به او نزدیک شد و گفت ای بزرگوار مرا به شاگردی خود بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: آیا میتوانی این خط را کوتاه کنی.
مرد با کف دست خود نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت برو یک سال بعد بیا همینجا تا ترا ببینم.
یک سال بعد باز دیداری با همان صورت قبل اتفاق افتاد، حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن.
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم این راهحل او را نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
این بار مرد به حکیم گفت: من قادر به حل مسئله نیستم بزرگی کنید و راهنمایی کنید.
حکیم نگاهی به او کرد و سپس خطی بلندتر کنار آن خط اولی کشید و گفت حالا کوتاه شد.
این حکایت به ما یاد میدهد که: آنقدر روی رشد خود وقت بگذارم که دیگر وقتی برای انتقاد از دیگران نداشته باشم. نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. اگر بتوانید خود را رشد بدهید با رشد و پیشرفت شما، دیگر نیازی به رقابت و یا حسادت و کینه نیست. پس بهتر است به دیگران کار نداشته باشید و کار خودتان را بکنید تا رشد آگاهی شما بالا برود.
با این اعتقاد زندگی کنید که کل جهان طرفدار شما هست؛ مادامیکه به آن بهترینی که در وجودتان دارید، وفادار بمانید. بیشتر اوقات زنجیرهای درونی؛ قوییتر از زنجیرهایی هستند که از خارج تو را مهار کردهاند. تا وقتی خود را قوی نکنید، و ماهیت درونی خود را نشناسید نمیتوانید یک زندگی پرمعنا و سرشار از رضایتمندی را تجربه کنید. در سودای بالاتر و برتر بودن از دیگران، هرگز شمارا خشنود نخواهد کرد. باور کنید که زندگی کردن با معیارهای دیگران، آرامش درونی برای شما به ارمغان نخواهد آورد. برای بهبود کیفیت زندگی بایست ایمان خود را قویتر کنید و همراه با کسب معنویات زندگی رذایل درونی خود را از بین ببرید.
دو روانشناس آمریکایی در تحقیقات خود کشف کردند که انسانها نزدیک به چهلوهفت درصد از زمان بیداری خود را به چیزی غیرازآن کاری که در حال انجام آن هستند فکر میکنند. بر اساس گزارش ساینس، این محققان در این خصوص توضیح دادند: پرسه زنی ذهن در طول تمام فعالیتها موجب میشود زندگی ما بسیار ناخوشایند باشد.
بهجای اینکه رویاهایتان را برای دیگران تعریف کنید، رویاهایتان را به دیگران نشان بدهید. توانمندیهای خودتان را پیدا کنید. هرگز نمیفهمید چقدر قوی هستید؛ تا اینکه قوی بودن؛ تنها گزینهٔ انتخابی شما باشد. هیچ آدم عاقلی یک ساختمان بزرگ را خراب نمیکند؛ اما همهٔ آدمها وسوسه میشوند گاهی دیواره دورشان را بتراشند. کارهای بد کوچک، مثل تراشیدن دیوارند. مهم به نظر نمیرسد اما بهزودی ساختمان روحت را زشت و خراب میکنند.
یاد یک داستان جالب افتادم که وقتی آن را خواندم فهمیدم هنوز خیلی اشکالات در درون خود دارم که می بایست روی رفتار و صحبتهایم دقت بیشتری کنم.
فردی وارد داروخانه شد و با لهجه ساده روستایی پرسید: آقا کرم ضد سیمان دارید؟
فروشنده با لحنی تمسخرآمیز گفت: کرم ضد سیمان؟ بله که داریم! کرم ضد تیرآهن و آجرهم داریم . حالا ایرانی شو می خوای یا خارجی شو؟؟ اما گفته باشم خارجیش گرونه ها؟
مرد نگاهی به دستانش دوخت و آنها را روبهرو صورت فروشنده گرفت و گفت: از وقتی کارگر ساختمان شدم دستام زبر شده نمی تونم صورت دخترمو نازکنم! آگه خارجیش بهتره، خارجی بده....
متصدی داروخانه لبخند روی لباش یخ زد ...
چه حقیرو کوچک است آنکسی که به خود مغرور است..
چراکه نمیداند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند جایگاه شاه و گدا، دارا و ندار، قبر است ....
تقواست که سرنوشتساز است. برای رسیدن به کبریا باید نه *کبر* داشت نه *ریا* مواظب باشیم که تقوا با یک*تق* *وا* نرود.