تمام هدف روح برای بودن دراین دنیا؛ پیدا کردن عشق الهی است. روح کالبد فیزیکی خود را اختیار کرده تا بتواند با ظرفیتهای خود آشنا شود و دراین سفر زندگی به خودشناسی و خداشناسی دست پیدا کند تا در جایگاه حقیقی خود قرار گیرد. تمامی این وقایع عادی و روزمره زندگی او، به وجود آورنده تمامیت زندگی روح میباشد. با بهره گیری از این شناخت، یعنی پیدا کردن “لحظههای حال” زندگی انسان پا به عرصهای میگذارد که توسط سادهترین روابط، راهحل بزرگترین مشکلات و موانع اهداف خود را به دست میآوریم.
انسان با گسترش آن توانائیها و با بهره گیری از این شناخت، یعنی پیدا کردن “لحظههای حال” در زندگی، نقاط عطف استعدادهای بالقوه را به دست میآورد. بیشترین مشکلات ما ناشی از عدم آگاهی به زندگی است. اساس گسترش بینش فردی ما به وضعیتآگاهیمان بستگی دارد نه به شرایط گذشته و آینده؛ زیرا بینش و آگاهی فردی وضعیتی است در بودن بهترین انتخاب ها در چگونگی روند زندگی.
تمامی این فرایندها، رفتنها و آمدنها جزئی از قوانین الهی است، نه تمامی آن. اما انسانها به علت ندانمکاریها و غفلت خویش، هدف اصلی را گمکرده و بیشتر به دنبال ارضاء نفسانی خود یعنی «من» درونی خویش است. البته بهخوبی میدانیم که همه انسانها نیازمند دیده شدن و مطرح بودن هستند تا هویت گمشده خود را پیدا کنند؛ زیرا ازنظر برخی از انسانها دیده نشدن، مساوی است با اضطراب از فراموششدن در جهانی که در آن زندگی میکنند. دیده شدن صرفاً به معنای انعکاس تصویر خود در شبکیهٔ چشمان دیگری و مواجههٔ مستقیم با آنها و مشاهده از طریق حس بینایی، نیست.
بلکه دیده شدن معنای وسیعتری برای آنها دارد. البته یکی از انواع دیده شدن، معنای متعارف آن است. دیده شدن به آن معنا که موجب میگردد دیگری و یا دیگران، آدمی را در ذهن و ضمیر خود حاضر بیابند و در معادلات و ارتباطات به حسابش بیاورند و در کانون توجهشان قرار گیرد، چه مستقیم و یا غیرمستقیم. دیده شدن، یعنی اینکه واقعیت آدمی را بهمنزلهٔ انسانی که هست و هنوز دارد زندگی میکند به رسمیت بشناسند. دیده شدن، (در معنای واقعی آن)، نیاز روانشناختی همهٔ آدمیان، از همان زادروز نخست تا پایان راه غبارآلود زندگی است.
در مقابل مفهوم دیده شدن، مفهوم تلخ فراموششدن و درنتیجه، تنهایی و جدایی از دیگران مینشیند. «اضطراب تنهایی، یعنی هراس از گمشدن در پهنهٔ تاریخ و از دست رفتن در فراخنای زمان. اضمحلال خود»، و درافتادن به ورطهٔ غمناکی است که نمیداند کیست و در کجا ایستاده است. دراین حالت است که باید موجودیت “من خود را ” با نگاههای دیگران، مساوی و برابر ببیند. در حقیقت برای او چنین اثباتشده که “من” هیچ، نیستم مگر آنکه مرا بنگرند. اما گرچه نیاز به دیده شدن، ویژگی برخی از انسانها است؛ اما گویا همهٔ افراد به یک اندازه و میزان، چنین نیازی را در خود احساس نمیکنند.
نیاز به دیده شدن، دستکم به دو عامل وابسته است:
اولاً، به ساختار روانی (درون گرا – برون گرا بودن آدمها).
ثانیاً، وابسته به این است که شخص در کجای پلکان فردیت خویش ایستاده و چه درجهای از فرهیختگی را کسب کرده باشد. به میزان فربهی و استحکام درون، نیاز به دیده شدن، کاستی میگیرد. آنان که ایستاده بر پای خویشاند، چندان محتاج “چشم” های دیگران نیستند. درماندگان؛ در اسارت نظر انسان یک راه اصلی را بروی خود دارند و از طرفی تا بینهایت درکنار آن راه های فرعی، راه های سراسر منقش گمراهکننده و فریبنده را نیز دارند.
اما واقعیت آن است که آدمی زمانی که راه اصلی خود را مییابد تمام فرعیات بهیکباره برایش نقش بر آب میشوند. از آن زمان است که همهچیز را بهروشنی میبیند و با کمال آرامش زندگی میکند و گرفتار رنج کینه و حسادت نمیشود. آدمی موجودی است ناراضی و ناخشنود از زندگی خودش، نه به دلیل فطری، بلکه به دلیل دوری از اصل ماهیت اصیل واقعی خویش. پرنده ایست تشنه، به دنبال آب جهت رفع تشنگی مداوم آزاردهندهٔ خود.
به همین دلیل تشنهلب به هرکجا سرمی زند تا قطرهای یا جرعه آبی برای رفع تشنگیاش بیابد. پس از این رفع تشنگی است که انسان به رضایت و به آرامش و امنیت میرسد؛ اما میبینیم آدمی همچنان تشنه است، چرا؟ …
زیرا تمام راههایی را که انسان برای خود میآفریند و در آنها به دنبال داروی آلام خویش و تشنگیاش میگردد ولی تمامی آنها همه سرابی بیش نیستند، در آنها حتی قطره آبی وجود ندارد. اگر گروهی خود را راضی و خشنود تصور می کنند، به دلیل آن است که آنها در میدان تنگ مقایسه و رقابت، خود را برنده و راضی میبینند. ولی نفس رضایت را تنها کسی میفهمد و درک میکند که آن را تجربه کرده است، کسی به این آرامش و رضایت و خشنودی مداوم میرسد، که از تمام سرابهای خودساخته که دیگران در آنها دست و پا میزنند، رها شده و اقیانوس درونی خود را کشف کرده باشد.
در میدان مقایسه رقابت است که آدمی خود را راضی، خرسند و خشنود تصور می کند، هرچند رضایت این انسانها سرپوش نهادن بر روی نارضایتی عمیق پنهان خویشتن است، اما اصول سایر مردم این افراد را خوشبخت تلقی میکنند، علت هم نا آگاهی انسان از ماهیت واقعی خویش و بیگانگی او با خویشتن خویش است که میدان چنین تفسیر و تعابیر و توجیهاتی را فراخ و وسیع مینماید.
نی حریف هر که از یاری برید پردههایش پردههای ما درید
نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند
غفلت یکی از مهمترین عوامل حسرت در زندگی آدمی است؛ زیرا آدمی درمییابد که چه فرصتهای بزرگ و بیمانندی را از دستداده است؛ چراکه زندگی دنیوی دیگر تکرار شدنی نیست. غفلت دو کارکرد اساسی و پیامد اصلی در زندگی دنیوی و اخروی دارد. هرچند که آثار و پیامدهای غفلت از خدا و نشانههای الهی، بسیار متنوع و متعدد است ولی بیگمان هسته مرکزی و اصلی آن را میبایست در سختیها و حسرتهای آن در دنیا جست؛ زیرا هرکسی از خدا غافل شود، خداوند او را در سختی معیشت قرار میدهد و زندگی را بر او دشوار میگیرد. { وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَهً ضَنکا وَنَحْشُرُهُ یوْمَ الْقِیامَهِ أَعْمَی }. و هر کس از یاد من دل بگرداند در حقیقت زندگی تنگ [و سختی] خواهد داشت و روز رستاخیز او را نابینا محشور میکنیم. (سوره طه آیه ۱۲۴).
از آنجاییکه شخص غافل، نسبت به خداوند و نشانههایش که در همه جا حضور مستقیم و پر رنگ دارد، اعتنا و توجهی نمیکند، لذا باوجود همه داراییها و تواناییها، در چنان سختی و تنگنایی قرار میگیرد که گویی جهان با همه گشادگیاش بر او تنگ آمده است.
پیوند خیال با روح و روان در ارتباط با جسم، هرچند از امور ماورایی بهحساب میآید اما امروزه بشر بدان باور عمیق دارد. خیالات خوش، سبب نشاط و شادی روح و سلامت جسماند و خیالات ناخوش، آزار روح و روان و آسیب جسم را درپی دارند. فکر مترادف “خیال ” است که هرلحظه نو به نو در پردهٔ ضمیر، نقش سایهروشن میافکند. و چون یک فکر زایل شد، فکر دیگر جای آن مینشیند.
فکر اولین گام در فرایند زندگی است که در درک اهمیت نقش تجسم و تصویر مثبت یاری بخش است. رفتارهای ما ناشی از احساس ماست و احساسها بهنوبهٔ خود ناشی از افکار مثبت است و لذا آنچه را باید تغییر دهیم افکار است نه رفتار. اگر افکار ما درست نمایندهٔ همان چیزهایی باشد که واقعاً و اصالتاً خواهان آن هستیم، احساسهای درست و مناسب و در پی آن رفتارهای دلخواهمان خودبهخود بروز میکنند.
خیالپردازی درواقع یک جریان فکر است که میتوان در خیال آن را دید، شنید، حس کرد، بویید و مزه کرد. این روش درواقع همان راهی است که دستگاه عصبی انسان برای پردازش اطلاعات از آن استفاده میکند. بنابراین خیالپردازی راهبردی، هدایتشده یا تجسم خلاق، بهویژه در جریان شفا دهی، در گفتگوی میان ذهن و جسم مؤثر است.
مولانا جلالالدین دراین باب میگوید:
آدمی را فربهی است از خیال گر خیالاتش بود صاحب جمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی میگدازد همچو موم از آتشی
خیال، عالمی مابین غیب و شهادت، عالمی ورای ماده، عالمی که قدسیان و فرشتگان در آن بسر میبرند، عالم آیینهها، عالمی که پل ارتباطی ما اسیران خاک است به نهایات الوصال.
سخن شیخ ابوالحسن خرقانی است که گفت: صوفی آن بود که نبود. یعنی درویش آن است که نه در دنیاست و نه در عقبا و نه به فکر ترک دنیا و عقبا. نوعی آزادی عاشقانه که حافظ را همدست داده بود: بنده عشقم و از هر دوجهان آزادم. بااینهمه و به فرض آنکه «بیخودی» را همعنان با ترک بگیریم بازهم نمیتوانیم از اصل مطلب درگذریم. مولانا خود فرمود:
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی؟
به کاهلی بنشینی که این عجب کاری است عجب توی که هوای چنان عجب نکنی.
سعدی، هم روزگار مولانا، در گلستان قصّه درویشی را میآورد که از او پرسیدند «دلت چه خواهد؟ گفت آنکه دلم هیچ نخواهد».
ولی پیداست که سخن مولانا این نیست. سخن او شاید به سخن عطّار نزدیکتر است که گفت:
بر کلاه فقر میباشد سه ترک ترک دنیا، ترک عقبا، ترک ترک.
هم چنین بیخودی را با بیخویشتنی هم نباید یکی گرفت. این بیخویشتنی (بیگانه را به جای خود گرفتن)، باخودی ست بهعلاوه خودناشناسی و «بیخودی» با آن البته فرسنگها فاصله دارد. مولانا دربارهٔ این خودناشناسی است که میگوید:
در زمین دیگران خانه مکن کار «خود» کن کار «بیگانه» مکن
ای تو در پیکار خود را باخته دیگران را تو ز خود نشناخته
تو بهر صورت که آیی بایستی که منم این، والله این تو نیستی
یک زمان خالی بمانی تو ز خلق در غم و اندیشه مانی تا به حلق
تو نه این باشی که تو آن اوحدی که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
«خود فراموشی» را هم نباید معادل «بیخودی» پنداشت. «خود فراموشی» عارضه نکوهیدهای است که در تعلیم قرآن، حاصل خدا فراموشی است: { وَلَا تَکونُوا کالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِک هُمُ الْفَاسِقُونَ } و چون کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند و او [نیز] آنان را دچار خود فراموشی کرد آنان همان نافرماناند. (سورهٔ حشر آیه ۱۹).
همچنین است مفهوم «خسران» که ضدّ فربهی و به معنای کموزنی و از خود کمآوردن است و با «بیخودی» ممدوح فاصله بسیار دارد. آموزشهای قرآنی حکایت از آن دارد که آدمی (که فطرتاً پاکیزه و اهورایی است) با گناه کردن، از خود میتراشد و لاغر میشود و در میزان عدل و حقّ، وزنش کاهش مییابد. مگر آنکه با ایمان و کردار نیکو، خود را گران و آن خسارت را جبران کند:
سوره: والعصر
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَالْعَصْرِ ﴿۱﴾
سوگند به عصر [غلبه حق بر باطل] (۱)
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ ﴿۲﴾
که واقعاً انسان دستخوش زیان است (۲)
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ﴿۳﴾
مگر کسانی که گرویده و کارهای شایسته کرده و همدیگر را بهحق سفارش و به شکیبایی توصیه کردهاند (۳)
حال ببینیم آیا خودبینی قرابتی با «باخودی» و خود را ندیدن نسبتی با «بیخودی» دارند؟ حافظ گفت:
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم خود را مبین و رستی
و مولانا از قصّه نحوی و کشتیبان به بلیغترین وجهی آن نکته را استخراج کرد:
ما حدیث نحو از آن در دوختیم تا شما را نحو محو آموختیم
محو میباید نه نحو اینجا،بدان گر تو محوی بیخطر در آب ران
گویی نحو محو، همان درس «بیخودی» و ترک نخوت و ناموس و تمرین مرگ است. البته خود را ندیدن، یک مدلول اخلاقی دارد که افتادگی و فروتنی و خاکساری است و یک مدلول عارفانه که خود را حجاب خود دیدن و از میان برخاستن است.
کبر و عجب را که گاهی به غلط «منیّت» هم گفتهاند شاید قرابتش را با «باخودی» روشنتر کند. گویی شخص «باخود» فقط «با من» است و کارش «هیچ کس» دیدن دیگران و همه کس دیدن خویش است و چنین «من» آماسکردهیی خود عین بیماری است و سپس منبع بیماری. مولانا در مثنوی میآورد که عاشقی به در خانهٔ معشوق رفت و در جواب معشوق که پرسید کیست، گفت “ من”، و با همین «من» گفتن سزاوار فراق شد، تا آنجا که «من» های او همه سوخت و دوباره بازگشت:
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت باز گرد خانه انباز گشت
حلقه بر در زد به صد ترس و ادب تا به نجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من درآ نیست گنجایی دو من را در سرا
از نظر مولانا کسی که «من» و «خود» دارد، به حقیقت یک من ندارد بلکه هر لحظه منی و خودی دارد، به قول او «هزاران من و ما» دارد و در غوغای این «من» هاست که خود را گم میکند:
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم؟ گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
توجه به «دو هزاران من و ما» شاید بتواند پرتوی بر تاریکخانهٔ بیخودی و با خودی بی افکند و مقراض آن تناقضها را کند. این بیخود بیچون و بینام، به حقیقت همان رند عافیت سوز حافظی است که ورای همه تعلّقات است و گرچه با همهٔ «صورت» ما میآمیزد در هیچ صورتی نمیایستد و نمیگنجد. بنده عشق است و از دوعالم آزاد. چون از «خود» آزاد است. این عشق، طلب کردنی است، و لذا «دست از طلب ندارم تا کام من برآید». و اگرچه عشق را موهبت دانستهاند امّا «عاشق شو» هم گفتهاند. قرار در خود است که بیقراری میآورد. بیقرار باید بود تا بیخودی در رسد که مخزن همه قرارها و مرادهاست.
جهان بشریت و موالید وجود آدمی از صادرات افعال و اقوال و صفات و اخلاق او هر چه هست بر محور وهم و خیال میگردد. قهرها و مهرها، صلحها و جنگها، دوستیها و دشمنیها، نیکیها و بدیها، اختلاف عقاید و مسالک و آرا و اهوا و عواطف و آنچه از نوع آدمی به ظهور میآید، سرمایهٔ اصلی همه همان وهم و خیال است. در بیان این که دوستی و دشمنی و خوش بینی و بد بینیهای بشر همه سایه خیال و مولود اختلاف دیدگاه خود اوست میگوید:
آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زانکه در چشمت خیال کفر اوست وان خیال مؤمنی در چشم دوست
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور